سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خانه ی شادی کجاست ؟
قطعه زیر را یک پیرمرد هشتاد و پنج ساله در آستانه ی مرگ نوشته است :

«اگر می‌توانستم یک بار دیگر زندگی کنم آنوقت بیشتر سفر می‌کردم. قله‌های بیشتری را فتح می کردم، رودخانه‌های بیشتری را شنا می‌کردم، به نقاط تازه‌تر می‌رفتم و بستنی‌های بیشتر می‌خوردم. با مشکلات حقیقی رو در رو می‌شدم و مشکلات خیالی را کنار می‌گذاشتم .
می‌دانید، من از آن آدم‌هایی بودم که لحظه به لحظه عمرم را محتاط و عاقلانه و سالم زیستم.
اگر دوباره به دنیا می‌آمدم تمام لحظات زندگی‌ام را از آن خود می کردم.

من از آن آدم‌هایی بودم که همیشه با دماسنج و کیسه آب جوش و بارانی و چتر سفر کرده‌ام. اگر دوباره بدنیا می‌آمدم، سبک‌تر سفر می‌کردم.
اگر زندگی از نو تکرار می‌شد در سپیده‌دم صبح‌های بهاری با پای برهنه به پیاده روی می‌رفتم و در پاییز تا دیر وقت به خانه بر نمی‌گشتم، چرخ و فلک‌های بیشتری سوار می‌شدم. طلوع خورشید را بیشتر تماشا می‌کردم و اوقات بیشتری را با بچه‌ها می‌گذراندم ... فقط اگر زندگی تکرار می‌شد.

امامی‌دانیم که نمی‌شود.»

                                *      *      *      *      *       *

از این قبیل نکات زیاد می خوانیم و می شنویم و تایید می کنیم ... اما دریغ از یک تصمیم ؛ برای یک تغییر !!!

همیشه انباشته ای از حرف های آزار دهنده ی نو و کهنه را چون عتیقه در صندوقچه ی دل مان حفظ می کنیم و خاکروبه های ذهن مان را با خود جابه جا می کنیم! (چه نیازی به آن هاست نمی دانم ...)

حتی گاهی به قصد سبک شدن ! در مورد همین خاکروبه ها با دیگران حرف می زنیم و از هر موقعیتی برای زیر و رو کردن این ذباله ها استفاده می کنیم بدون آن که از عواقب مخرب آن بر روح خود و شنونده آگاهی داشته باشیم ...

بخواهیم که شاد باشیم و دیگران را شاد کنیم .  

وای دوباره من رفتم بالای منبر ! کسی نیست منو پایین بیاره ؟

یک جمله ی در گوشی :

« من هم از جرگه ی این افراد خارج نیستم و دستی در آتش دارم !!!» 

یک نکته ی حیاتی و لازم به ذکر :
اگر کسی مرا مورد اعتماد خود قرار دهد قدمی فراتر از دوست داشتنم برداشته است .
دوست شاکی من !!! از این که مورد اعتمادت واقع بودم بر خودمی بالم و خدا را سپاس می گویم که در این مجازستان (‏دنیای تظاهر ) کسی به من اعتماد کرد.
مثلا می خواستم شادی را ترویج کرده باشم ... چه قدر هم که موفق شدم !!! ترویج که نکردم هیچ ؛ باعث سو تفاهم هم شدم .


نوشته شده در  شنبه 87/11/12ساعت  8:34 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :