با دهمین ضربه ی بهمن به چهل و هشتمین سنه ی سده ی13 در سحری برفی پا به عرصه ی وجود گذاشتم و وابسته و دل بسته ی برف و سپیدی و پاکی شدم ... چه سخاوتمندانه!! سردی زمستان جایش را به گرمای حضور طفلی بخشید .
با نام خدا شیرم دادند و با یادش مرا در آغوش کشیدند و نوای اذان شد اولین موسیقی جانم .
پلک گشودم و به چشمانی خیره شدم که گویی گریسته بود و در تنهایی لحظه های خاکستری زندگی ؛ منتظر طلوع خورشیدی نبود ...فارغ از یکی و در فراق دیگری!!!
آمدم و آمدنم در دفتری به شماره ی 606 ثبت شد و 606 بذر محبت بر دلم نشست .
زبان کلامم سکوت شد و منطق ریاضی ام تفریق تفرقه ها .
نفسی ــ پس ازنه ماه حبس ــ آزاد شد که حیات بخش بود و دردناک ... پس از آن سینه شد محرم راز و مرهم رنج ...
لحظه های تصادفی سعادت ؛دست های پلید شقاوت را ویران کردند و با نوازش دستان گرم مادری مهربان ؛ از رمیدن رهیدم.
لحظه ها به نرمی بارش برف بی صدا بر بام زندگی نشستند و قطور شدند... ثانیه ها به سادگی بارش باران آمدند و رفتند و بوی خوش خاطره ها برایم ماندگار شد ؛ رد پای رهگذرانی به نام دوست ؛ بر پیکره ی حیاتم نقشی جاودانه زدند.
آمدند و رفتند و در این میان تنها حامیم چتر پروردگار مهربان بود که همیشه سایه اش را بر سرم استوار می دیدم .
... تکه ای از آسمان جدا شد و هزار ذره و هر ذره به گوشه ای از زمین پرتاب تا از جنس خاک شوند و زمینی ...!
و زان پس عمری در زیر سایه ی ماه ؛ اسیر زمینیان شدم و با خدا عهد بستم که امانت دار انسانیت باشم و چون برگ پاییزی سهمم از خزان؛ باد نباشد و قاصدک جانم حامل مهربانی .
تا چه پیش آید آن زمان که جسمم غبار شود و به هوا بر خیزد ! خاکی باشد یا آسمانی ؟ نمی دانم ...
تنها می دانم که بلندترین شعله ی زندگیم قد کشیده و شمع جسمم رو به کوتاه شدن است .