چهل روز گذشت و ما هنوز چله نشین کوی سوگ تو ایم سردی برف و سنگ و کتیبه نیز بی تاثیر بود می گویند داغ ؛ چهل روز است سنگ که بیاید سختی دل نیز خواهد آمد ؛ امید رنگ می بازد و آتش فراغ خاموش می شود !!!
نه باور کن جنس ما از سنگ نیست ... ما را با سنگ چه کار ؟ جنس ما از نوع بیقراری و بی پناهی است .
انگار آتشی نو برافروخته و گوشت و پوستی تازه برای سوختن ؛ بر تن مان روییده است ...
بمیرم برای فرزندانت که با دست خود منزل جدیدت را سنگ کردند و با اشک چشم ؛از خاک و سیمان ملاتی چسبناک برای پیوندی ناگسستنی بین تو و خاک ! نه ... تو و آسمان ؛ مهیا کردند !!
حقیقت ندارد اگر بگویم ، وقتی تو نیستی به صبح نمی رسد، شب تب دار مهتاب و به شب نمی رسد روز بی فروغ آفتاب ...هم شب مان صبح می شود و هم روزمان شب ؛ بی تو اما به سختی .
اطلاعیه چهلمین روز پیوند تو با آسمان چاپ شد ؛ به عکست خیره شدم و نگاه مان به هم گره خورد ؛ تا صدا مرد ، اشک جان گرفت کاش از صدایم آموخته بودم پیشمرگ شدن را...
اولین یاسین نصفه - نیمه را برایت خواندم ؛ سوره ای که هرگز نصفه نخوانده بودمش .
انا نحن نحی الموتی و نکتب ما قدموا و اثارهم ... به زنده بودنت ایمان دارم و آسوده خاطرم فقط مرددم که چه کسی زنده تر است ؟من یا تو ؟! یقینا تو ...
و ایه لهم الارض المیته احییناها و اخرجنا منهما حبا فمنه یاکلون...
نفخ فی الصور فاذاهم من الاجداث الی ربهم ینسلون قالوا یا ویلنا من بعثنا من مرقدنا هذا ما وعد الرحمن و صدق المرسلون...
خواستم به روحت هدیه کنم اما زبان در دهانم نگشت و مانند همیشه به جسمت هدیه کردمش جسمی که دیگر بیمار نیست ... هنوز هم خودم را می فریبم و ناباوری ام را توجیه می کنم .
چقدر در این مدت کوتاه ؛ اطرافت شلوغ شده دیگر نگران تنهایی ات نیستم .
پ .ن :
اندکی تحمل کنید و هر بار ضربدر بالا را بزنید تا از این غبار خاکستری غم زده ؛ نفس تنگی نگیرید ...
مدتی است تلخی نوشته ها ؛ مرا شرمنده ی شادی ها کرده است ... نگفته می دونم که از حد عدول کردم ... یکی دو روز دیگه همه را آرشیو می کنم و رخت عزا را از تن کلکم در می آرم .