کاسه ی صبوری ام بر زمین کوبیده شده و به تکه های تیز و برنده اش چشم زهر می روم تا مبادا گوشه ای از قلب تیغ خورده را نشانه روند ... چه بی ثمر تلاش می کنند اشک ها تا خرده های خلیده شده در چشم را بیرون کشند !
طاقت سکوت به لب آمده و جام صبوری شکسته و نمی دانم با شکسته هایش چه باید کرد ؟
آن روزها که در دنیای بی حصار کودکی ظرف های شکسته را دور از چشم مادر پنهان می کردم با خود می اندیشیدم که هرگز نمی بیند ؛ غافل از آن که می دید و لب به عتاب نمی گشود !
درست مثل امشب که در دنیای پر حصار بزرگی ؛ تکه های شکسته ی جام صبوری را پشت لبخندهای مصنوعی پنهان کردم ! به همان خیال بچگی !!!
او مرا به خدایم سپرد و بزرگوارانه مهار اشکش را کشید ؛ رفت و من آمدم تا باقی مانده ی آن تکه ها را در این جا چال کنم که نکند بار دیگر تشت رسوایی ام از بام رها شود ....
گوش هایم را از صدای افتخاری پر می کنم ....
تا ستاره ها نهفته اند ... در آسمان ابری ... دلم گرفته ای دوست ... هوای گریه با من .....
… کاش می شد حرف زدن را یاد بگیرم … در مورد خیلی چیزها … کاغذ و قلمم خیس می شوند اما حرف سر باز نمی کند...
می دانم… می دانم این سطر ها را هرگز نخواهی خواند که اگر می خواندی من دیگر جرات نوشتن شان را به خود نمی دادم ... هرگز! ... می دانم روزها می گذرند و من … من باز هم گامی پیش نمی نهم و ریاکارانه ترس خود را با پرده ای از غرور زینت خواهم داد.
از همه می ترسم ... از مهربانان می ترسم ؛ که مبادا غم نگاهم آن ها را از پا بیندازد .
از بدخواهان که با دیدن زانوی غمی ؛ شادی سردی کنج خانه ی تار گرفته و متروک شان آشیانه می کند ... از همه می ترسم ...
از تو اما نه! چگونه می توان از چون تویی که یادش، خیالش، عطرش، صدایش ،سکوتش؛ که یگانه آرامش بخشم است، بهراسم؟
پس بشنو امشب غم پنهانم که سخن ها دارد ساز من با تو ....................................ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ .