صبح عید ؛ برای عرض تبریک راهی شدیم ؛ امسال متفاوت تر از هر سال و به دو بهانه ! یکی عید ولایت و دیگری منزل نو !
والی غدیر دیشب به همه عیدی داد و زمین را به برکت خوان ولایتش سفید پوش کرد .
این اولین برفی است که بر بام خانه ات نشسته و تو نگران قیروگونی و ایزوگام و نم دادن سقف و ترک خوردن دیوارها نیستی ...
یک لایه از برف ؛ بام کلبه ی نو و محقرت را پوشانده بود اشتیاق و شتابی برای عرض تبریک در گام ها نبود قدم ها سنگین بود و رد پاها عمیق ؛ همه چی سرد بود حتی نگاهت که از پشت آن قاب فلزی به ما دوخته شده بود !
گل های سفید که با روبان سیاه در سبدی حصیری اسیر شده بودند را به تو هدیه کردیم به تو ... تو که خودت گل بودی و عمرت هم مثل گل بود ... بی وفای بی وفا ...
پرستوهای زندگیت؛ روی بامت نشستند ؛ بال و پر زدند و با بال شان برف ها را کنار زدند ؛ عمری تو برف پشت بام را پارو کردی و محیط خانه را گرم و راحت ساختی حالا نوبت بچه هاست که برف های بامت را پارو کنند اگر چه قادر نیستند گرما بخش منزل تنهایی ات باشند .
بالاخره سفیدی کنار رفت و سیاهی رو شد ؛ در عجبم که همه سیاهی را کنار می زنند تا سفیدی آشکار شود ما امروز سپیدی را کنار زدیم تا سیاهی حجاب خاکت آشکار گردد !!
می دانی عزیز ؛ سیاهی رخت ها و تیرگی غصه ها با پوشش جدیدت همخوانی نداشت یا به قول امروزی ها "ست " نبود!
نخستین زمستانی است که پس از تو و بی تو تجربه می کنیم سوز سرمایش در بند بندمان رخنه کرده و تن مان را به لرزه در آورده است.
... گیرم زمستان گذشت ؛ بهار را چه کنیم ؟ امروز طبیعت مرده است فردا که دوباره جان گرفت ؛ نوروز را چه کنیم؟ نکند آن روز ؛ هوای نو شدنت را در سر داشته باشیم و بهانه ی آمدنت را بگیریم ؟!!
هنوز هم باور نکرده ام که زیر خروارها خاک خوابیده ای... می بینم اما باورم نشده که لباس سیاه بر تن کرده ایم و دست هایمان به جای نوازش محاسن سپیدت ؛ برف روی خاک را کنار می زند!!
بعد از این باید عادت کنیم که سرما و گرما ؛ بی تو باشیم ... چه سخت است .
باید بیاموزیم که بهار را بی تو آغاز و زمستان را بی تو به پایان برسانیم و فصل ها را بی تو سپری کنیم ؛ اما چگونه ؟ نمی دانم ... کاش می دانستم .