وقتی کودکان به جای حضور در کلاس درس ، بازار کار را تجربه می کنند و زنان مان برای لقمه ای نان ، چادر عفاف از سر برمی دارند و مردان مان گل های آتش را بر شیره ی بی جان خشخاش می گذارند تا درهاله ای از غبار غلیظ بی تعصبی فرو روند و خویشتن خود را به فراموشی بسپارند ؛ چه با شکوه است جشن هسته ای !!!
وقتی پسران و دختران جوان ما در انتهای جاده ی بی هویتی ایستاده و سرگردان ، فرهنگ و تمدن خود را در رنگ ها و مدها می جویند ؛ چه کسوتی دارد جامه ی اتمی بر تن کردن !
هنوز بوی نفت از سفره های مان نرفته عطر اورانیوم غنی شده در آن می پیچد و آب سنگین جرعه جرعه در گلوها ریخته می شود تا مبادا لقمه ای در گلو گیر کند !!
من از این سکوتی که فریاد هزاران درد است بیزارم !
من از آینده می ترسم و فقط به حال فکر می کنم اما سعی امروز ، کفاف تقاضای فردا را نمی دهد ، دستمزد دیروز به درد امروز و فردا نمی خورد .
هر روز از روز قبل پر تلاش تر و مایوس ترم و این به معنای یک دور باطل است .
چرا سعی امروز ، امید فردا را زنده نمی کند؟