سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عزیزکم می خواهی رخت عروسی بر تن کنی و با خانه ی کودکی ات وداع کنی و من به عنوان خواهر بزرگتر باید تحفه ای پیشکشت کنم .
اگر زندگی بدون رنجی را برایت آرزو کنم دروغی مضحک گفته ام ! پس واقعیتی را در سفره ای که بر کمرت می بندند می گذارم تا چاشنی قوتش شود 
.
شاید بعد از خواندن این نوشته برای همیشه رنج هایی که سهم تو از این کره ی خاکیست را در دل کوچکت پنهان کنی و هرگز لب به شکوه نگشایی !
اما به یاد داشته باش که قلب تو به اندازه ی مشت بسته ی توست پس ظرفیت نگهداری آنچه در پیش رو داری را نخواهد داشت آن گاه همه ی آنچه در درون ریخته ای از عمق به سطح خواهد آمد تا پوسته را بشکافد و لبریز شود ! بعد از آن هر وقت چشم در آینه می گشایی چین و شکن هایی خواهی دید حاکی از رنج هایی که جایگزین شادی های طول و عرض زندگیت شده اند .

به تو می گویم چون دوستت دارم ، چون رسول تجربه ام
.
ادامه مطلب...

نوشته شده در  شنبه 89/6/27ساعت  12:19 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

درد من حصار برکه نیست!

درد من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است!

پرنده هایی است که پرواز را به خاطر نسپرده اند !

قاصدک هایی است که رها شدن در آغوش نسیم را تجربه نکرده اند !

قطره هایی که به هم پیوستن را نیاموخته اند!

درد من از دهانی است که بی موقع گشوده می شود و از کوخ کاخ و از کاه کوه می سازد! 

زبانی که به تملق باز می شود و نالایقی را توهم لیاقت می بخشد ! 
همان هایی که امام صادق خواست بر صورت شان خاک بپاشند .
 
درد من از سکوت بر همه ی این هاست!

اگه دوست دارید قصه ی شهر سنگستان از مهدی اخوان ثالث را در ادامه ی مطلب بخوانید  
دو کفتر دلتنگ بر شاخه ی سدری کهنسال می نشینند و از دلتنگی خود برای روزگار کهن سخن می گویند ...( قدری طولانی است )

عیدتون مبارک و طاعات تون مقبول

ادامه مطلب...

نوشته شده در  سه شنبه 89/6/16ساعت  1:32 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

وین والتر دایر (Wayne Walter Dyer) در10می، 1940 در شهر دترویت از توابع ایالت میشیگان،
ایالات متحده در خانواده‌ای به خود متکی به دنیا آمد.
او یک نویسنده و سخنران است. کتاب "قلمرو اشتباهات شما" در سال 1976 در حدود30میلیون نسخه فروخت
و جز یکی از بالاترین فروش کتاب‌ها در تاریخ شد.
دایر در سال 1987به عنوان بهترین سخنران ایالات متحده شناخته شد.

دنیا مانند پژواک اعمال و خواستهای ماست.
اگر به جهان بگویی: ”سهم منو بده ...“
دنیا مانند پژواکی که از کوه برمی گردد، به تو خواهد گفت:”سهم منو بده....“
و تو در کشمکش با دنیا دچار جنگ اعصاب می شوی.
اما اگر به دنیا بگویی: ”چه خدمتی برایتان انجام دهم؟...“
دنیا هم بتو خواهد گفت: ”چه خدمتی برایتان انجام دهم؟...“
ادامه مطلب...

نوشته شده در  یکشنبه 89/6/14ساعت  1:34 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

مولا علی علیه السلام می فرماید :

   آدمی به گفتارش سنجیده می شود ، به رفتارش ارزیابی می گردد.
   پس چیزی بگو که کفه سخنت سنگین شود و کاری کن که قیمت رفتارت بالا رود .

           الحدیث - جلد دوم - ص 126
                                  
                  ***********************************

   گویند به دیار « ری » ، زنی پادشاه بود که او را سیده می گفتند . سیده زنی بود پاکدامن و پرهیزگـــار و با کفایت.
   این زن ، سی و چند سال پادشاهی کرد تا آن که سلطان محمود غزنوی به ری رسولی فرستـــاد و به ســـیده گفت :
   باید که پادشاهی مرا به رسمیت بشناسی و سرزمین خود را جزء قلمرو پادشاهی من بدانی و ســکه به نام من بزنی و مالیات مرا بپذیری ، وگرنه بیایم و سرزمین تو را بستانم و تو را نیست گردانم ...

   سیده به قاصد گفت : سلطان محمود را بگوی که سیده ، محمود را پادشاهی عاقل می داند
که او را با جنگ به زنی شایسته نباشد. اما اگر به جنگ من بیاید ، خدای می داند که من نخواهم گریخت و برای جنگ آماده ام !
زیرا که جنگ ، از دو حال بیرون نیست ، یعنی که از دو لشکر ، یکی شکست می خورد ،
حـــال اگر من ، محمود را شکست دهم ، به همه عالم نویسم که سلطانی را شکستم که صد پادشاه را شکسته است!
امــــا اگر او مرا شکست دهد ، چه تواند نوشت ؟! نویسد که زنی را شکست دادم؟!
 
بدین سخن ، تا وی زنده بود ، سلطان محمود ، قصد ری نکرد . 
 
                        «
قابوسنامه . عنصر المعالی »  

پ .ن:
اومده بودم بگم : نه هر که چهره بر افروخت دلبری داند

 این روزها ، خونه ی ما، از این دست جملات زیاد شنیده می شه؛

تغاری بشکند ماستی بریزد                جهان گردد به کام کاسه لیسان !!!

«یارب این نو‌دولتان را بر خر خودشان نشان
                                                   کاین همه ناز از غلام ترک و استر می‌کنند»


نوشته شده در  جمعه 89/6/5ساعت  1:50 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

حیف که قول دادم دیگه این جا نق نق نکنم  ... و گرنه غر می زدم از اون غرها که با فریاد همراه باشه !

حالا می فهمم چرا چشمای خر عصاری بسته است !!!

 استبداد و جهل بین مدیران ما بیداد می کنه ...........
جهل با غرور و استبداد با ادعا خودش را نشون میده.............

وای ...  

این آدما برای جامعه ؛ آن هم یک جامعه ی فرهنگی خطرناکند اچشماشون را بستند و حرکت می کنند !!

گفته اند عامل وراثت ژن هاهستند مگر متاسیونی ( جهش ژنی ) صورت گیرد ...

بابا صورت گرفته !! ( به قول اون اصفهانیه توی بولوتوث " صورت داده ")
یکی یه جایی ثبتش کنه ! جهشی خارق العاده صورت گرفته !
ژن های مدیریتی به ویروس جهل و استبداد آغشته شده و نسبت فامیلی نمی شناسد و از مدیری به مدیر دیگه به ارث می رسد ...
این سلسله مراتب همچنان ادامه دارد !

در ضمن ، ویروسش هم در کاغذهای اداری کشف شده و همان جا تکثیر می شند!!

باور ندارید ... خب کافیه یک اعلام آمادگی بنویسید و در خواست مدیریت یکی از اتاق های اداره محل کارتون را داشته باشید ( حتی مدیریت مرکز خدمات )
به محض این که کاغذ اعلام آمادگی تون بین کاغذهای اداری قرار بگیره ویروسی میشه و هوا برتون میداره !! 


پ .ن:
برای این که یک مدیر خوب باشی کافیه متدین باشی لازم نیست فکر مدیریتی و آموزشی در سر داشته باشی!!


نوشته شده در  چهارشنبه 89/5/27ساعت  12:55 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

حالا قلم بر دست گرفته و انشای خودم را می نویسم..

ما حیوانات را خیلی‌دوست داریم، بابامون هم همینطور. ما هر روز در مورد حیوانات حرف می‌زنیم ، بابامون هم همینطور. بابامون همیشه وقتی‌با ما حرف می زند از حیوانات هم یاد می‌کند، مثلا امروز بابامون دوبار به ما گفت؛ توله سگ مگه تو مشق نداری که نشستی پای تلوزیون؟ و هر وقت ما پول می خواهیم می گوید؛
کُرّه خر مگه من نشستم سر گنج؟


چند روز پیشا وقتی‌ما با مامانمان و بابایمان می رفتیم خونه عمّه زهرا اینا ؛ یک تاکسی داشت
می زد به پیکان بابایمان.
بابایمان هم که آن روی سگش بالا آمده بود به آقاهه گفت ؛ مگه کوری گوساله؟
آقاهه هم گفت ؛ کور باباته یابو ، پیاده می شم همچین می زنمت که به خر بگی‌زن دایی
بابایمان هم گفت: برو بینیم جوجه
بعد عین قِرقی پرید پایین ولی‌آقاهه از بابام خیلی‌گنده تر بود و بابایمان را مثل سگ کتک زد.
بابایمان از درد مثل مار به خودش می پیچید. 

بعدش مامانم به بابایم گفت؛ مگه کِرم داری آخه؟ خرس گنده مجبوری عین خروس جنگی بپری به مردم؟

ما تلویزیون را هم که خیلی‌حیوان نشان می دهد دوست می داریم، البته علی‌آقا شوهر خاله مان می گوید که تلوزیون فقط شده راز بقاء ، قدیما که همش گربه و کوسه نشون می داد، حالا هم که
یا اون مارمولک‌ها رو نشون می ده یا این بوزینه رو که عین اسب واسه ملت خالی‌می‌بنده.

ما فکر می‌کنیم که منظور علی‌ آقا کارتون پینوکیو باشه چون هم توش گربه نره داشت ،
هم کوسه ، هم پینوکیو که دروغ می گفت.


فامیل های ما هم خیلی‌حیوانات را دوست دارند، پارسال در عروسی‌منوچهر پسر خاله مان که رفت قاطی‌مرغ ها، شوهر خاله مان دو تا گوسفند آورد که ما با آن ها خیلی‌بازی کردیم ولی‌بعدش شوهر خاله مان همان وسط سرشان را برید!

ما اولش خیلی‌ترسیدیم ولی‌بابامون گفت چند تا عروسی‌برویم عادت می‌کنیم.
البته گوسفندها هم چیزی نگفتند و گذاشتند شوهر خاله مان سرشان را ببرد، حتما دردشان نیامد.

ما نفهمیدیم چطور دردشان نیامده ! چون یک بار در کامپیوتر داداشمان یک فیلم دیدیم که دوتا آقا که هی‌می گفتند الله اکبر سر یک آقا رو که نمی گفت الله اکبر بریدند و اون آقاهه خیلی‌دردش اومد و ما تصمیم گرفتیم که همیشه بگیم الله اکبر که یک وقت کسی‌سر ما را نبرد.
ما نتیجه می گیریم که خیلی‌خوب شد که ما در ایران به دنیا آمدیم تا بتونیم هر روز از اسم حیوانات که نعمت خداوند هستند استفاده کنیم و آنها را در تلوزیون ببینیم در موردشان حرف بزنیم و عکس‌های آن ها را به دیوار بچسبانیم و به آن ها مِهروَرزی کنیم و نمی دانیم اگر در ایران به دنیا نیامده بودیم چه غلطی باید می
کردیم.

این بود انشای ما، آقا اجازه

پ .ن:
انشا را از وبلاگی عینا کپی کرده ام اگه نام و نشونش را می خواید باید بگم شرمنده ام . 
خیلی جدی نگیرید فقط انشاست آن هم از یک دانش آموز دوم ابتدایی.


نوشته شده در  جمعه 89/5/22ساعت  7:11 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

 شیطونو ببینش!!!


نوشته شده در  سه شنبه 89/5/19ساعت  11:0 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


هر ماه رمضان کلیک جدیدی است برای روح های فرسوده.

گرانقدری در وبلاگ شون آورده بودند:  

بخشیدن ، کار آزادمردانی است که روح بزرگی دارند .

«دیگران را ببخشید نه بدان دلیل که آنها سزاوار بخشش اند بلکه بدان دلیل که خود
سزاوار آرامشید ».

این جمله فراخور روزهای پایانی شعبان و آغازین رمضان است ؛ یک بازه ی زمانی برای صیقل دادن روح .


1- از آن جا که برخی عزیزان ، شاکی شدند چرا این جا این قدر غمگینه ؟! کلیک تازه ای می زنم و
دیگه چیز غمگینی نمی نویسم.

2- فقط این جا را برای نفس کشیدن داشتم و بغض ها به فریاد تبدیل می شدند که ...! اینم پرید.

ماهیت بغض سکوته ؛ حالا آلونک بهار چه رازی داشت که به فریاد تبدیل شون می کرد ؟! نمی دونم !

عذر تقصیر!!


نوشته شده در  سه شنبه 89/5/19ساعت  8:35 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

 در حاضر جوابی هیچ جا کم نمی آرم مگر در مقابل یکی !!! چه سرّیست نمی دانم ! 
کوتاه و قاطع و مستدل جواب میدم و در به کاری گیری کلمات جانب ادب و احترام را نگه می دارم تا بعد از پاسخ دادن پشیمان نشوم .
فقط یک جا و نزد یکی لال میشم! تمام حرف ها پشت زبانم گیر می کنه و انتهای حلقم قرقره می شه ! شجاعت گفتن شون را ندارم از بیان افکارم ابا دارم !
این ترس کجا زاده شده ؟  

یک ساعت شنونده بودن و ساکت ماندن کار سختی بود...
اصولا کارهای سخت را آسون تر انجام میدم ؛ اگر کاری سهل باشد دق مرگ میشم ...

تمام یک ساعت را با خودم در ستیز بودم که منم حرفی بزنم اما نشد یعنی نتونستم !
بالاخره گفتم ...
دیر شده بود اما همون یه جمله معجزه کرد ! مهم تاثیر حرف بود نه رسیدن به خواسته ام .
یقین دارم که بعد از این هر جا خواست تاریخ را ورق بزنه اون جمله براش تداعی میشه .
در جواب آن همه " صغری کبری چیدن" و "اجساد مردگان را زیر و رو کردن" فقط یک جمله شنید .

" سهم ما از رنجی که آیندگان در زندگی خواهند کشید چقدر است ؟ پس فرق ما با آن آدم های خام و نپخته چیه ؟"

 کاش تصمیمات امروز و فردای مان به اتفاقات و رفتار گذشتگان بر نمی گشت .
 کاش ذهن ما یک هارد دیسک بود تا گاهی فورمتش می کردیم و از نو پارتیشن بندیش می کردیم .

گذشته را باید فراموش کرد و از نو شروع کرد.
تا کی میشه با گذشته های تلخ و با ناکامی های گذشته زندگی کرد ؟ 


نوشته شده در  یکشنبه 89/5/17ساعت  3:36 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

 چه مهمانان بی درد سری هستند مردگان 

 نه به دستی ظرفی را چرک می کنند 

نه به حرفی دلی را آلوده 

تنها به شمعی قانع اند و اندکی سکوت .....

                   از مرحوم حسین پناهی

* * * * * * * * * * * * * * * * *  * * *

صد فاتحه را دیدم و یک حمد ندیدم

صد موعظه را دیدم و یک پند ندیدم

این رسم جهان است که در قله ی شادی

صد قهقهه را دیدم و لبخند ندیدم

 


نوشته شده در  چهارشنبه 89/5/13ساعت  10:46 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :