سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به جرم کدامین گناه در انتظار مرگ است ؟

بچه ها سلام،
دلم برای همه شما تنگ شده ، این جا شب و روز با خیال و خاطرات شیرین تان شعر زندگی می سرایم ، هر روز به جای شما به خورشید روزبخیر می گویم ، از لای این دیوارهای بلند با شما بیدار می شوم ، با شما می خندم و با شما می خوابم . گاهی" چیزی شبیه دلتنگی " همه وجودم را می گیرد .
کاش می شد مانند گذشته خسته از بازدید ،که آن را گردش علمی می نامیدیم ، و خسته از همه ی هیاهوها ، گرد و غبار خستگی هایمان را همراه زلالی چشمه روستا به دست فراموشی می سپردیم.
کاش می شد مثل گذشته گوش مان را
به «صدای پای آب » و تن مان را به نوازش گل و گیاه می سپردیم و همراه با سمفونی زیبای طبیعت کلاس درس مان را تشکیل می دادیم و کتاب ریاضی را با همه مجهولات زیر سنگی می گذاشتیم چون وقتی بابا نانی برای تقدیم کردن در سفره ندارد چه فرقی می کند ، عدد پی سه ممیز چهارده باشد یا صد ممیز چهارده ، درس علوم را با همه تغییرات شیمیایی و فیزیکی دنیا به کناری می گذاشتیم و به امید تغییری از جنس «عشق و معجزه» لکه های ابر را در آسمان همراه با نسیم بدرقه می کردیم و منتظر تغییری می ماندیم که "کورش" همان همکلاسی پرشورتان را از سر کلاس ، راهی کارگری نکند و در نوجوانی از بلندای ساختمان به دنبال نان برای همیشه سقوط ننماید و ترک مان نکند ، منتظر تغییری که برای عید نوروز یک جفت کفش نو و یک دست لباس خوب و یک سفره پر از نقل و شیرینی برای همه به همراه داشته باشد .
کاش می شد دوباره و دزدکی دور از چشمان ناظم اخموی مدرسه الفبای کردی مان را دوره می کردیم و برای هم با زبان مادری شعر می سرودیم و آواز می خواندیم و بعد دست در دست هم می رقصیدیم و می رقصیدیم و می رقصیدیم .
کاش می شد باز در بین پسران کلاس اولی همان دروازه بان می شدم و شما در رویای رونالدو شدن به آقا معلمتان گل می زدید و همدیگر را در آغوش می کشیدید ، اما افسوس نمی دانید که در سرزمین ما رویاها و آرزوها قبل از قاب عکس مان غبار فراموشی به خود می گیرد ، کاش می شد باز پای ثابت حلقه عمو زنجیرباف دختران کلاس اول می شدم ، همان دخترانی که می دانم سال ها بعد در گوشه ی دفتر خاطرات تان دزدکی می نویسید ؛ کاش دختر به دنیا نمی آمدید.
می دانم بزرگ شده اید ، شوهر می کنید ولی برای من همان فرشتگان پاک و بی آلایشی هستید که هنوز « جای بوسه اهورا مزدا» بین چشمان زیبایتان دیده می شود ،راستی چه کسی می داند اگر شما فرشتگان زاده رنج و فقر نبودید ، کاغذ به دست برای کمپین زنان امضاء جمع نمی کردید و یا اگر در این گوشه از « خاک فراموش شده خدا » به دنیا نمی آمدید ، مجبور نبودید در سن سیزده سالگی با چشمانی پر از اشک و حسرت « زیر تور سفید زن شدن » برای آخرین بار با مدرسه وداع کنید و « قصه تلخ جنس دوم بودن » را با تمام وجود تجربه کنید . دختران سرزمین اهورا ، فردا که در دامن طبیعت خواستید برای فرزندان تان پونه بچینید یا برای شان از بنفشه تاجی از گل بسازید حتماً از تمام پاکی ها و شادی های دوران کودکی تان یاد کنید .
پسران طبیعت آفتاب می دانم دیگر نمی توانید با همکلاسی هایتان بنشینید ، بخوانید و بخندید چون بعد از " مصیبت مرد شدن " تازه « غم نان » گریبان شما را گرفته ، اما یادتان باشد که به شعر ، به آواز ، به لیلاهای تان ، به رویاهای تان پشت نکنید ، به فرزندان تان یاد بدهید برای سرزمین شان برای امروز و فرداها فرزندی از جنس « شعر و باران » باشند به دست باد و آفتاب می سپارم تان تا فردایی نه چندان دور درس عشق و صداقت را برای سرزمین مان مترنم شوید .

رفیق ، همبازی و معلم دوران کودکی تان
فرزاد کمانگر – زندان رجایی شهر کرج
9/12/1386

پی نوشت :
ــ نمی تونم تصور کنم که کسی با داشتن چنین احساس پاکی ؛ در انتظار اعدام باشه !!!....
ــ چرا ؟چرا ؟چرا ؟ ..............
ــ بی گناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق
   یوسف از دامان پـاک خـود به زنـدان مـی رود
ــ با تشکر از  لیلی عزیز
ــ پست بعدی ویژه است ... منتظر باشید .
ــ به محمد  خواهر زاده ام  : خاله برگرد ، وگرنه برای برگشتنت همه را بسیج می کنم پس خواهش می کنم برگرد که من مجبور نشم بقیه را به زحمت بیندازم .


نوشته شده در  سه شنبه 86/12/14ساعت  10:50 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :