سفارش تبلیغ
صبا ویژن

استاد ما مغز ریاضی بود ، یک استاد همه چی تمام ، که فقط یک عیب کوچیک داشت !!!! او در متلک پروندن و گنده گویی و ضایع کردن افراد بی همتا بود تا اندازه ای که کسی جرات نمی کرد سر کلاسش جیک بزنه .
( راستی ؛ او همیشه عادت داشت در آستانه ی در کلاس و یه لنگه پا و دست به کمر، به ستون در تکیه بده .)
خلاصه ضمن این که خیلی دوستش داشتیم اما بدمون هم نمی اومد که خودش هم ، طعم ضایع شدن را بچشه .
او چنان حاضر جواب بود که هیچ کس از پس آن نیش غاشیه (زبانش ) بر نمی اومد ــ باید موقع ضایع کردن دیگران او را می دیدید ــ ‌نگاهش ، کلامش ،صورتش ؛ همه ی اعضای بدنش ، طرف را ضایع می کردند به طوری که بچه ها نمی تونستند جلوی خنده شون را بگیرند (‌اگر چه همه از مسخره کردن دیگران ناراحت می شدند. )
وای امان از وقتی که دیر به کلاسش می رسیدی ، فقط نگاهش کافی بود تا آب بشی ، حالا اگه حرفی هم می زد که دیگه و ا اسفا .
من نماینده ی دانشجویان رشته ی ریاضی بودم ؛ آن روز زنگ استراحت برای نماینده ها یک جلسه ی اضطراری گذاشتند از مسئول مون خواستم که جلسه را به بعد موکول کنه ، حتی بهشون گوشزد کردم که ما ریاضی عمومی داریم !!! و ممکنه که دیر به کلاس برسم ، اما مسئول محترم گفتند : زود تموم میشه .
اگه شما از اون جلسه چیزی فهمیدید منم فهمیدم ؛ تمام دقایقش به اضطراب و تشویش و تجسم قیافه ی استاد گذشت .
بالاخره جلسه تمام شد ؛ به خیال این که هنوز فرصت باقی است و می تونم قبل از ورود استاد به کلاس برسم دوان دوان به سمت کلاس رفتم . در کلاس بسته بود  در حالی که نفس نفس می زدم ، با تمام توانم در را باز کردم ...................
او طبق معمول ، یه لنگه پا و دست به کمر و پشت به در، به ستون گچیه کنار در تکیه داده بود ؛ باز شدن در همانا و زدن ضربه کاری به کمر استاد همان ........................
با یه تکون شدید و چند تا تلو تلو خوردن بالاخره تونسته بود تعادلش را حفظ کنه ؛ اما دانشجوها دیگه نتونسته بودند جلوی خنده شون را بگیرند.
آن روز دیگه هیچ کلاسی را نرفتم و برگشتم خونه ؛ اما بعدا بچه ها تعریف کردند که پس از آن ضربه ی کاری ، با دقت بین بچه ها را نگاه کرده بود تا ضارب غایب را شناسایی کنه .
ترم تموم شد و با این که امتحان پایان ترم را خوب خوانده بود اما وقتی نمرات را زدند توی برد ، نمره ی من 12 شده بود به نظرم مسخره می اومد که ریاضی عمومی را 12 گرفته باشم .

با تشکر از 
فاطمه ی عزیزم  که منو به موجش دعوت کرد .
ببخشید دیگه من موج سواریم خوب نیست حالا جای شکرش باقیه که توی این موج های پی در پی غرق نشدم!!!




نوشته شده در  سه شنبه 86/8/1ساعت  8:56 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :