سفارش تبلیغ
صبا ویژن


چقدر بوی غربت و دلتنگی میاد؛ دلم گرفته اما نمی دانم از چی و از کجا ؟چشمام بارونیه و غباری غم آلود چهره ام را ماسک زده ،دستامو سپر صورتم می کنم اما اشک هام آبرومو می برند .
زبانم را نمی فهمی ، نگاهم را نمی بینی                         زاشکم بی خبر ماندی و آهم را نمی بینی
سخن ها خفته در چشمم ، نگاهم صدزبان دارد                 سیه چشما !مگر طرز نگاهم را نمی بینی
سیه مژگان من ! موی سپیدم را نگاه کن                         سپید اندام من! روز سیاهم! را نمی بینی
پریشانم ، نگاه عذر خواهم را نمی بینی                           گناهم چیست جز عشق تو ! روی از من چه می پوشی؟
مگر ای ماه من ! چشم بی گناهم را نمی بینی ؟
کاش لیاقت آوردن نام زهرا راداشتم تا می توانستم آن گونه که شایسته ی اوست شهادتش را تسلیت بگویم آن چنان که در شان اوست مدحش را بگویم . که وسعت بزرگی اش ، توان را از دستانم ، نور را از رخسارم ، فروغ را از دیدگانم ، فصاحت را از کلامم می گیرند و زبانم در بیان صفاتش قاصر و ناتوان می شود و من که رفیق دیرینه ی سکوتم باز سکوت می کنم .

نوشته شده در  شنبه 86/3/26ساعت  10:0 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :