سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گفتم می خواهم بنویسم.
گفت بنویس.
گفتم در مورد چی ؟
گفت در باره ی بهار
تبسمی کردم و گفتم کدام بهار ؛ این بهار یا آن بهار ؟
با شیطنت گفت : از عطر آن بهار و لب این بهار ....

برایش می نویسم که برای به شکوفه نشستن بهار زندگی ؛ بهار جوانیم خزان شد .

درختان در استقبال از بهار ِ تو ؛ طبقی از شکوفه بر سر می گیرند و قبای سبز می پوشند.

 بهار ِ تو از سفر بر می گردد تا پرندگان مشایعتش کنند و بهار من قصد عزیمت دارد و پرستو ها به بدرقه اش می روند !

این بهار هوای کودکی در سر دارد ...  هوای همان وقت ها که از گـِـل ؛ خمیر درست می کرد و به تنور خیالی سرد دیوار می کوبید غافل از این که روزی از گل وجودش چانه ای گرفته و بی رحمانه بر تنور داغ زندگی می کوبند.
هوای آن روزها که به خیال صید گنجشگکی ؛ غربال پاره ی آویخته بر دیوار حیاط مادربزرگ را یواشکی بر می داشت ! بی خبر از آن که روزی خود ــ بی غربال ــ صید صیاد می شود...

این بهار هوای بچگی شو داره  ...


میدونی دلم چی میخواد؟

دلم بارون می خواد اما نه بارون پشت پنجره ! بارون وسط  دشت ؛ دشتی که نتوونی بگی سبز یا زرد ؟
اون وقت دستامو زیر بارون باز کنم و قطره هاشو بشمرم !

دلم طبیعت می خواد تا پاچه های شلوارمو بالا بکشم و پای برهنه روی علفزارهاش بدوم!

یه برکه ... یه رودخونه ... یه مرداب ... که نرم نرمک خودمو به آب بزنم و بخندم و بگم : ای وای دیدی خیس شدم ...!!!
بی ناظر ، بی شاهد ... بدون نگاه تند شحنه !
در حسرت آبتنی آن هم با مانتو و مقنعه بسوزم و از حرم این سوز و گداز پاچه های شلوارم خشک بشند!
دوست دارم کف جنگل بخوابم تا شعاع های نوری که از سایه ها می گریزند به چشمام پناه بیارند و منو برای دیدن آبی آسمون به زحمت بندازند !
آسمونی که هر درخت برای رسیدن به خورشیدش ؛ شاخه هاشو در چشم اون یکی فرو کرده !

دلم مکانی خلوت و تنها می خواد! رهای رها ! جایی که احساس نکنی همه حواسشون به توست! اصلا هیشکی نباشه ! جایی که احساس راحتی و آرامش و امنیت کنی !!
جایی که به چشم زن بهت نگاه نکنند و از زن بودنت نترسی!
از طبیعت زندگی و از زندگی طبیعی لذت ببری !

نه ...!

 انگار سر نیزه ی عرف و شرع و تعهد همیشه پشت گردنته ! دائم احساس می کنی یه چیزی مثل غل و زنجیر
به دست و پات بسته و سلول های جاندار زندگی ؛ جنبش ملکولی شونو از دست داده و ساکن شدند!

می خوای خودت باشی اما نمیشه !
می خوای همه چی روبه راه باشه و به چیزی جز لذت از زندگی فکر نکنی ... نمیشه !

نگران فردا نباشی ... دغدغه ی نان و آب و قبض گاز و ... را نداشته باشی.
دوست داشته باشی ( فاعل ) و دوست داشته بشی ( مفعول )...

میشه ؟ !

ذهنم از واژه ها جلو میزنه و با سوتی بلند و ممتد تابلوی ایست را به اونا نشون میده  ...
بزن کنار !
واژه ها متوقف می شند ! برگه ی جریمه روی شیشه ی مانیتور می چسبه !

روی برگه جریمه نوشته شده :

سرعت غیر مجاز !!!

پ .ن:
این نوشته ها را خیلی جدی نگیرید ؛ خبری نیست .
هر آدمی گاهی دلش می خواد از هر بندی رها بشه ... این طور نیست ؟
پرنده ها قفس را دوست ندارند . مگه نه ؟


نوشته شده در  چهارشنبه 90/4/29ساعت  12:59 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :