سفارش تبلیغ
صبا ویژن

‍فقط زیاد نخورید

قرار نبود پنج تا بشیم می خواستیم چهار تا بمونیم اما پنجمی هم از راه رسید..... با همسرم قرار گذاشته بودیم که " فرزند کمتر ، زندگی بهتر " اما بعد از نه سال ، من بد عهدی کردم و پنجمین عضو را به خانواده اضافه کردم ...........
من در این یک سال به اندازه ای که برای اون دوتا وقت صرف کرده بودم برای عضو جدید هم وقت گذاشتم.
گاهی سعی کردم که مهرش را به دل همسرم بیندازم شاید بهش علاقه مند بشه اما خیلی افاقه نکرد منم - مثل همیشه - برای پذیرفتن چیزی که باب میلش نیست ، اصرار نکردم.
براش اسم انتخاب کردم و شناسنامه اشو تکمیل کردم حالا امروز بهــــــــــار من یک ساله شد ...
تولدش مبارک ...

یک سال گذشت ............

نمی دانم این چه آتشی است که زبانه هایش مرا به سوختن محکوم کرده است و من به چه شوقی ، خاکستر شدن را برگزیده ام ؟ شاید به امید این که بادی بوزد و خاکسترم ، بستر روئیدن جوانه ای شود که هزاران دانه در دل دارد....

نمی خواستم مثل قارچ بی ریشه باشم می خواستم با ریشه های عمیقی از انگیزه و هدف بنویسم می خواستم خود باشم و خود بمانم .
همیشه دلم می خواست یک پل ارتباطی بین افکار و عقاید خود با دیگران داشته باشم (‌منهای جنسیت اشخاص) اما این ، بدون مصاحبت و گفتگو با دیگران امکان پذیر نبود ( به خصوص ، برای یک زن ) ؛ اما این جا مقدور شد .

پی نوشت :

سفر را با همسفر خوش است و داشتن همسفرانی چون شما دوستان ، سختی راه را بر من هموار کرد .

در این یک سال دوستان زیادی پیدا کردم ، خواهر و خاله و دوست شدم و به مجازی بودن شون بسنده کردم و جنسیت شون اصلا برام مهم نبود فقط اندیشه هاشون برام ارزشمند بوده و هست و صد البته نجابت و پاکی و صداقت شون ؛ و معتقدم که لااقل ، این جا با نگاه پاک انسانی و فارغ از وسوسه های شیطانی به هم بنگریم.

هرگز شناسنامه ی وبلاگ کسی را باز نکردم هنوز در مورد بعضی ها نمی دونم خانم اند یا آقا ؟

بر اصل « احترام به عقاید دیگران» پای بندم و سعی کردم کسی را آزرده خاطر نکنم اما انسانه دیگه ، نمی دونم شاید کسانی باشند که خاطر عزیزشون را مکدر کردم اگه حلالم کنند ازشون سپاسگزارم .

غیر از یکی دو تا و بلاگ که خودم تقاضای تبادل لینک دادم ، بقیه خودشون خواستند و من چشم بسته قبول کرده و به عقایدشون احترام می گذارم ؛ اما یکی دوتا را به دلایلی مجبور به حذف شون شدم که امیدوارم منو ببخشند .

راستی این رخت نو که بر تن کلک بـهـــــــــــار می بینید کادوی فاطمه ی عزیز است که از لطف شون بسیار متشکرم.

سر جمع ؛ از ورود پنجمین عضو به خانواده ، پشیمان نیستم و بسیار خوشحالم.


نوشته شده در  دوشنبه 86/12/20ساعت  6:49 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

به جرم کدامین گناه در انتظار مرگ است ؟

بچه ها سلام،
دلم برای همه شما تنگ شده ، این جا شب و روز با خیال و خاطرات شیرین تان شعر زندگی می سرایم ، هر روز به جای شما به خورشید روزبخیر می گویم ، از لای این دیوارهای بلند با شما بیدار می شوم ، با شما می خندم و با شما می خوابم . گاهی" چیزی شبیه دلتنگی " همه وجودم را می گیرد .
کاش می شد مانند گذشته خسته از بازدید ،که آن را گردش علمی می نامیدیم ، و خسته از همه ی هیاهوها ، گرد و غبار خستگی هایمان را همراه زلالی چشمه روستا به دست فراموشی می سپردیم.
کاش می شد مثل گذشته گوش مان را
به «صدای پای آب » و تن مان را به نوازش گل و گیاه می سپردیم و همراه با سمفونی زیبای طبیعت کلاس درس مان را تشکیل می دادیم و کتاب ریاضی را با همه مجهولات زیر سنگی می گذاشتیم چون وقتی بابا نانی برای تقدیم کردن در سفره ندارد چه فرقی می کند ، عدد پی سه ممیز چهارده باشد یا صد ممیز چهارده ، درس علوم را با همه تغییرات شیمیایی و فیزیکی دنیا به کناری می گذاشتیم و به امید تغییری از جنس «عشق و معجزه» لکه های ابر را در آسمان همراه با نسیم بدرقه می کردیم و منتظر تغییری می ماندیم که "کورش" همان همکلاسی پرشورتان را از سر کلاس ، راهی کارگری نکند و در نوجوانی از بلندای ساختمان به دنبال نان برای همیشه سقوط ننماید و ترک مان نکند ، منتظر تغییری که برای عید نوروز یک جفت کفش نو و یک دست لباس خوب و یک سفره پر از نقل و شیرینی برای همه به همراه داشته باشد .
کاش می شد دوباره و دزدکی دور از چشمان ناظم اخموی مدرسه الفبای کردی مان را دوره می کردیم و برای هم با زبان مادری شعر می سرودیم و آواز می خواندیم و بعد دست در دست هم می رقصیدیم و می رقصیدیم و می رقصیدیم .
کاش می شد باز در بین پسران کلاس اولی همان دروازه بان می شدم و شما در رویای رونالدو شدن به آقا معلمتان گل می زدید و همدیگر را در آغوش می کشیدید ، اما افسوس نمی دانید که در سرزمین ما رویاها و آرزوها قبل از قاب عکس مان غبار فراموشی به خود می گیرد ، کاش می شد باز پای ثابت حلقه عمو زنجیرباف دختران کلاس اول می شدم ، همان دخترانی که می دانم سال ها بعد در گوشه ی دفتر خاطرات تان دزدکی می نویسید ؛ کاش دختر به دنیا نمی آمدید.
می دانم بزرگ شده اید ، شوهر می کنید ولی برای من همان فرشتگان پاک و بی آلایشی هستید که هنوز « جای بوسه اهورا مزدا» بین چشمان زیبایتان دیده می شود ،راستی چه کسی می داند اگر شما فرشتگان زاده رنج و فقر نبودید ، کاغذ به دست برای کمپین زنان امضاء جمع نمی کردید و یا اگر در این گوشه از « خاک فراموش شده خدا » به دنیا نمی آمدید ، مجبور نبودید در سن سیزده سالگی با چشمانی پر از اشک و حسرت « زیر تور سفید زن شدن » برای آخرین بار با مدرسه وداع کنید و « قصه تلخ جنس دوم بودن » را با تمام وجود تجربه کنید . دختران سرزمین اهورا ، فردا که در دامن طبیعت خواستید برای فرزندان تان پونه بچینید یا برای شان از بنفشه تاجی از گل بسازید حتماً از تمام پاکی ها و شادی های دوران کودکی تان یاد کنید .
پسران طبیعت آفتاب می دانم دیگر نمی توانید با همکلاسی هایتان بنشینید ، بخوانید و بخندید چون بعد از " مصیبت مرد شدن " تازه « غم نان » گریبان شما را گرفته ، اما یادتان باشد که به شعر ، به آواز ، به لیلاهای تان ، به رویاهای تان پشت نکنید ، به فرزندان تان یاد بدهید برای سرزمین شان برای امروز و فرداها فرزندی از جنس « شعر و باران » باشند به دست باد و آفتاب می سپارم تان تا فردایی نه چندان دور درس عشق و صداقت را برای سرزمین مان مترنم شوید .

رفیق ، همبازی و معلم دوران کودکی تان
فرزاد کمانگر – زندان رجایی شهر کرج
9/12/1386

پی نوشت :
ــ نمی تونم تصور کنم که کسی با داشتن چنین احساس پاکی ؛ در انتظار اعدام باشه !!!....
ــ چرا ؟چرا ؟چرا ؟ ..............
ــ بی گناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق
   یوسف از دامان پـاک خـود به زنـدان مـی رود
ــ با تشکر از  لیلی عزیز
ــ پست بعدی ویژه است ... منتظر باشید .
ــ به محمد  خواهر زاده ام  : خاله برگرد ، وگرنه برای برگشتنت همه را بسیج می کنم پس خواهش می کنم برگرد که من مجبور نشم بقیه را به زحمت بیندازم .


نوشته شده در  سه شنبه 86/12/14ساعت  10:50 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

یادگاری های مادر بزرگم  امروز وقتی داشتم یکی از ویترین های آشپزخانه را تمیز می کردم چشمم به نعلبکی های جهیزیه ام افتاد، با دقت تمیزشان کردم ؛ چقدر ایام زود می گذرند.
به فنجون هایی رسیدم که یکی از بستگانم ، چشم روشنی آورده بود ، تند تند تمیزشون کردم و سرجاشون گذاشتم . ویترین بعدی یه چیزهایی بود که به آسونی نمیشد ازشون گذشت ؛ آخرین کادوش بود ؛ چند ساله ، که دیگه تولدم را تبریک نگفته ،آخه دیگه نیستش که به نوه ی عزیزش بگه: پیربشی مادر.
 چند دقیقه ای با دلتنگی به ظروف سفالی قشنگی که بهم داده بود نگاه کردم به شدت دلم برای چشمای معصومش تنگ شده بود معمولا ماه رمضان می اومد پیش ما و برکت ، خونه ی ما را پر می کرد .
سر تاسر ماه چند بار قرآن را از حفظ می خوند – چقدر دوستش داشتم –  اون چقدر من و بچه هام دوست داشت .

وقتی خونه تکانی می کنیم ، دست ها کار می کنند ، چشم ها می بینند و مغز تمام خاطرات را مرور می کنه و ما را به یاد همه ی کسانی که دوستشون داریم یا حتی ازشون دلخوریم می اندازه و بعد دل زنده میشه ، جوونه می زنه و از نو شروع می کنه ، مثل بهـــــــــار، موقعی که ، خاک سرد گرم میشه ، جون میگیره و تمام بذرهایی که معلوم نیست از کجا اومدند سبز می شند ، مهم نیست ، کجا بودند و کی اونا را آورده ، مهم اینه که سبز شدند .
مهم نیست که چه اتفاقاتی را پشت سر گذاشته ایم مهم اینه که دوباره داریم شروع می کنیم ، ما زنده ایم و داریم زندگی می کنیم .
اینکه چند تا عید دیگه من خونه تکونی می کنم معلوم نیست ونمی دونم ، اما می دونم که تا زنده ام تلاش کنم که دیگران را دوست داشته باشم و خاطراتم برای دیگران شیرین باشه ‌، نمی دونم کی این پیمانه پر میشه ، اما می دونم که فرصت ها به سرعت دارند از دست میرند و من بابت این فرصت های از دست رفته  در خسرانم .
باید امسال بیشتر مواظب ضرر و زیان های زندگیم باشم  ؛ نه، ضرر مالی را نمی گم .
می خوام به دیروز فکر نکنم می خوام به فردا فکرنکنم من در این لحظه زنده ام می خوام به همین لحظه فکر کنم .
( می خوام پاشم ناهار درست کنم الان همه گشنه می آند خونه ؛ اون وقت باید کامپیوتر را بذارم وسط سفره و بگم بفرمایید. )

پی نوشت :
می خوام بعد از این ، کادوهای ماندگار به دیگران بدم ؛ تا اگه روزی کسی خواست ، دستمالی به یادگار من بکشه ، دستمالش را با اشک چشماش نمناک کنه و بگه : خدابیامرزدش .

دارم خونه ام را گرد گیری درست و حسابی می کنم ، اما نمی دونم می تونم خونه ی دلم را هم غبارروبی کنم یا نه ؟ نمی دونم می تونم  تمام چیزهایی را که فضای دلمو را بیخودی اشغال کرده ، بریزم دور ؟

 

 

 

 


نوشته شده در  شنبه 86/12/11ساعت  10:48 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

پنج اصل را در انتخاب همسر رعایت کنید .
اصل اول : تصویر ذهنی روشنی از همسر ایده ال خود بسازید . در این زمینه توجه به ده کیفیت مهم است .
1- شخصیت همسرتان  2- هوش  3- وضع ظاهر 4- امیال و آرزوها 5- علایق و ارزش های مشترک  6- معنویت 7- منش
8- خلاقیت 9- مراقبت از فرزندان 10- خود بودن


اصل دوم : کسی را انتخاب کنید که شبیه شما باشد.
اصل سوم : عشقی در اعماق وجود خود بیابید و آن را ابراز کنید عشق درمان کننده و شفا دهنده است ، هم برای کسی که مورد عشق واقع می شود و هم کسی که عشق را ارزانی می کند .
اصل چهارم : اختلافات را از پیش عشق بردارید .
اصل پنجم : ازدواج خود را با حمایت کامل خانواده و دوستان جشن بگیرید .
اگر پدر و مادرتان ، با ازدواج شما مخالفت داشته باشند ،‌امکان موفقیت ازدواج تان کاهش می یابد (‌این موضوع را جدی بگیرید )

چهار روش ساده برای حل اختلاف :
1- زن و شوهر باید بپذیرند که این حق هریک از آن هاست که هر طور که می خواهند بیاندیشند و فکر کنند .
2- زن و شوهر باید به حرف های یک دیگر گوش دهند و همدیگر را درک  کنند .
3- موارد اختلافات باید به دقت مشخص شود .
4- وقتی اختلافی را از میان برمی دارید به یکدیگر تبریک بگویید .

اغلب زوج ها در زمینه ی حل اختلافات خود  مرتکب چهار اشتباه می شوند :
انکار – امتناع از حل اختلاف – انفجار خشم – سلطه جویی

پی نوشت :
ــ‏ در مهربانی  به همدیگر پیشقدم باشید و محبت را از هم دریغ نورزید .
ــ‏ به روشی که خود دوست دارید محبت نکنید به شیوه ای که او می پسندد محبت کنید .
مثال :
خانم ها امواج عاطفی را از راه شنوایی و آقایون از راه بینایی می گیرند (‌به همین دلیل است که خانم ها مکالمات تلفنی و آقایون دیدارهای حضوری را در ارتباط های عشقولانه شون ترجیح می دهند )  
در مکالمات تون از کلمات محبت آمیزی نظیر: عزیزم ،‌ گلم ، ‌مهربونم ، خانمم ، عسلم و... کمک بگیرید (از همان کلماتی که دوران نامزدی زیاد استفاده می کردید!!! )
آقایون مواظب باشند که ابراز احساسات شون خالص باشد و رنگ تمایلات شخصی شون را به خود نگیرد البته اگر چنین شد مطمئن باشید که همسرتان با بزرگواری به روی خودش نمی آورد اما به شدت دلگیر می شود  و همین دلخوری ها با گذشت زمان ، عشق را در نظرش کم رنگ خواهد کرد .
عمده ترین دلیل بیماری خانم ها روحی است و دلیل فیزیکی و جسمی ندارد ؛ علت آن  کم توجهی به او می باشد ، خود طبیب او باشید و او را  مورد توجه و نوازش خود قرار دهید .
خانم ها هم باید به خواسته های طبیعی و منطقی همسرشون درست پاسخ دهند .

 شما هم با نظرات خود می توانید تجربیات و اطلاعات خود را در اختیار بازدید کنندگان کلک بهار قرار دهید .


نوشته شده در  شنبه 86/12/4ساعت  11:43 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


چند روز پیش پسرم می گفت که : وقتی رفتم پیش خدا اول ازش می پرسم که چه کسی این اسم ها را روی فرشته ها گذاشته ؟ جیرائیل ،‌ میکائیل ، عزرائیل و...!!!!
جمله اش تموم نشده بود که خواهرش پرید وسط حرفش و گفت : چه سرخوشی بچه !! به محض این که دفنت کردند بهت مجال نمیدهند که سوالی بپرسی !! فقط باید به پرسش هاشون پاسخ بدی .... و شروع کردند به جنگ لفظی ...
دیگه نفهمیدم و جملات متن زیبای
محمد با عنوان « یکی بود یکی نبود » در ذهنم تداعی شد .... حیفم اومد که شما نخونید آخه قلم شیوایی داره  ، آدم را جادو می کنه.
نوشتن و بازگو کردن جمله ی پسرم خیلی سخت بود ( الان که می نویسم قفسه ی سینه ام سنگین شده ؛‌ خدا اون روزه را نیاره یا لااقل من نباشم) فقط خواستم ذهنیت بچه ها را نسبت به خدا روشن کنم . پسر نه ساله ی من خدا را دوستی می دونه که خیلی راحت می تونه باهاش ارتباط برقرار کنه و ازش سوال کنه ( در حالیکه یک پرسش معمولی را نمی تونه به همون راحتی از معلمش بپرسه ).
در مقابلش دختر سیزده ساله ام که خدا را جبار و قهار و پرسشگری می دونه که مثل یک بازپرس ، به دنبال متهم می گرده و برای هر چیزی بازخواستت می کنه ...
این همه تفاوت از کجا نشات می گیره ؟ چهار سال تحصیل و دانش اندوزی بیشتر ؟ چهار سال دیدن خداپرستان و خداترسان و واعظان بر منبر و یا معلمان موعظه گر ؟... چه تاثیر شگرفی !!!
شاید وقت آن رسیده ؛ که در شناخت و شناساندن خدا کمی تجدید نظر کنیم . از این که پسرم خدا را دوست صمیمی خودش می دونه خوشحالم .
خدا ، معنای حقیقی یک دوست است ساختن هیبتی ترسناک از او برای بچه ها و جوونا ؛ فقط باعث ایجاد فاصله بین خالق و مخلوق میشه .
اگه به کسی علاقه مند باشی سعی می کنی خطایی ازت سر نزنه.........
پی نوشت :
- هر چی بچه هام بزرگت تر می شند وظیفه ی منم سنگین تر میشه . خودم عمری ،مثل جوجه از خدا ترسیدم اما نباید بذارم بچه هام از دوست خوبی ،‏چون او بترسند . ( بهم گفته بودند که اگر در ماه های محرم و صفر  تخمه بشکنم مرتکب گناه شدم، یک بار که تخمه شکستم تا چند روز مثل گناهکارها استغفار می کردم .)
- خدایا خودت از دوست کوچولوت مراقبت کن که از عهده ی من خارجه.




نوشته شده در  شنبه 86/11/27ساعت  9:48 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

گیر ندید ....کاملا بی ربطه ....
عمــــر گرانمایه در این صرف شد 
       تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا

خیلی حرف ها برای گفتن داشتم اما دیدم قبل از من شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی به شیواترین و شیرین ترین صورت بیان کرده اند و چیزی برای من باقی نگذاشته اند.

دیگه من چی بگم ................
اما شما حتما باید بگید .........


پی نوشت :
عکسش بی ربطه ،‏فقط به نظرم قشنگ اومد .... همین


نوشته شده در  چهارشنبه 86/11/24ساعت  1:2 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

آهنگ حرکت خط
کلاس ریاضی امروز
 روی تخته با تیتر درشت نوشتم : " معادله ی خط "
در یک دستگاه مختصات ، خطی کشیدم و از دانش آموزان خواستم تا مختصات چند نقطه از آن را پیدا کنند سپس موقعیتی را فراهم کردم تا ارتباط بین طول و عرض نقاط خط را کشف کنند .
سپس من معادله ی خط را تعریف کردم:
معادله ی خط یعنی " آهنگ حرکت خط " به عبارتی ، رابطه ی بین طول و عرض نقاط یک خط که بقیه ی نقاط این خط نیز ، از همین رابطه پیروی می کنند.

سپس یکی از دانش آموزان گفت : خانم ما از نقاط این خط هم کمتریم ! پرسیدم چرا ؟ گفت : چند سال است که مردم ما انقلاب کردند اما هنوز همه یک دل و یک  خط نیستند ، هنوز راه خودشون را پیدا نکردند ،‌هنوز نمی دونند به کدام سمت و سو می روند و سر درگم اند ، اونایی هم که می دونند اندک اند و کسی از شون حرف شنوی ندارد ، بعضی ها هم که حزب باد ند ...
کلاس وارد بحثی داغ شد و من ماندم و انبوهی از سوالات بی جواب .( خب همیشه اونا تو کف سوالات من می موندند اما امروز من تو کف سوالات اونا موندم )
می خواهید سوالات را ببینید ؟ شاید بتونید جواب بدید ، من که فکر نکنم بتونم نمره ی خوبی بگیرم ، شما را نمی دونم .
چرا انقلاب کردند ؟ هدفشون چی بود ؟ مگه هدفشون  بهبود وضعیت مملکت و ملت نبود ؟ آیا به این هدف دست یافتند ؟ آیا از کرده ی خود راضی اند ؟
مگه نمی خواستند هر کس به حقش برسه و مستضعفین در زمین حاکم شوند ؟ آیا الان مستضعفین در زمین حاکم شدند ؟ آیا دیگه مستضعفی وجود ندارد ؟ آیا به اون عدالت و مساواتی که طالبش بودند رسیدند؟
آیا تصمیم شون آگاهانه و عاقلانه بود یا از احساسات نشات گرفته بود ؟
آیا از عواقب تصمیمی که گرفته بودند خبر داشتند ؟ چرا الان ابراز پشیمانی می کنند ؟
آیا الان همه در یک مسیر حرکت می کنند ؟ یا هر کس منافع خودش را در نظر می گیره ؟
آیا نمایندگان ملت ، فقط برای ملت گام برمی دارند یا از مردم به عنوان نردبان ترقی استفاده می کنند ؟
.................................................
......................................
........................
از درسی که دادم پشیمان شدم ... عجب کلاسی شد امروز!!!

پی نوشت :
برای گرفتن حق ، اول باید حق و حقوق مان را بشناسیم ، بعد شاید خدا مددی کرد !!!
مواظب باشیم در انتخابات اخیر دوباره جای سوال باقی نگذاریم ؛ بچه ها خیلی تیز و باهوش اند و کمترین اشتباهات ما ، از دید آن ها پنهان نمی ماند .
یک انتخاب اشتباه  می تونه آینده ی فرزندان مان را به مخاطره بیندازه .
بیایید این دفعه باند پرواز دیگران نباشیم فقط به کسانی اجازه دهیم از باند ما استفاده کنند که شایستگی پرواز را داشته باشند.

باور کنید دیگه فرصت اشتباه نیست این اشتباهات ریز و درشت ؛ خسران های غیر قابل جبران اند.
زیر سایه ی عزت خدا عزیز بمونید تا همیشه ...  


نوشته شده در  چهارشنبه 86/11/17ساعت  1:32 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

بهمن من ...
با نام او و با تکیه بر او
سلام ؛ سلامی به وسعت قلب های سرشار از محبت شما
خدایا به امید تو
ذهن ما مانند صخره است اما قلب ما مانند جویبار ،‌حیرت آور است که بعضی از آدم ها ، جمع کردن آب را پشت صخره بر جاری شدنش ترجیح می دهند .
باید که مثل آب جاری ؛‌ روان ، تر و تازه و زندگی بخش باشیم و این میسر نیست مگر این که با نگاهی پر از طراوت و عشق زندگی مان را مدیریت کنیم .
زندگی وقتی لذت بخش و نشاط آور است که آمیزه ای از عقل و احساس باشد .
تلخی و زشتی ها ما را رها نمی کنند مگر آن که به دست باد بسپاریمشان و زمانی لبخند زندگی را خواهیم دید که قلب مان را سرشار از شکوفه ی محبت کنیم .
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
ستایش می کنم آن همه محبت خالصانه و پاک را و در مقابل آن همه ابراز محبت و نگرانی و همدردی و همدلی همه ی شما عزیزان سر تعظیم فرود می آورم و از این که زبان قدر دانی ام الکن است شرمسارم .
پ.ن:
فکر می کنم خیلی بزرگ شدم
دلم برای همه تنگ شده


نوشته شده در  پنج شنبه 86/11/11ساعت  12:37 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

أعوذ بالله العظیم من الشیطان الرجیم
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌوَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَابَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَاخَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَالْعَلِیُّ الْعَظِیمُ

زیر سایه عزت خدا عزیز بمانید تا همیشه ........



نوشته شده در  جمعه 86/9/9ساعت  10:27 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

به نام خدا
به نام او و با یاد او آغاز کردم و با همراهی شما عزیزان راهی دیار ناشناخته ای شدم که با قربت کلمات بیقرارش قرین بودم و با غربت کلمات بی انتهایش غریب.

با انسان هایی آشنا شدم که به واسطه ی بزرگی شان، به انسان بودنم افتخار کردم و انسان نماهایی را دیدم که از انسان بودنم شرمگین شدم.

و اکنون وقت رفتن است و چه کوتاه بود دوران خوش با شما بودن ؛ می خوام از این کلبه ی دل ( کلبه ای که با دنیایی از امید و آرزو بناش کردم ) دل بکنم .

شاید نتونید بفهمید چقدر سخته ؛ اما خودش تجربه است ، تمرینی است برای  آن زمانی که وقت رفتن همیشگی است و باید دنیا و همه ی دلبستگی هایش را رها کنم و دل بکنم .
قطعا ،اگر یک بار دل کندم ، دفعه ی بعد راحت تر خواهد بود .

انگار دوباره بند نافی بریده می شود انگار طفلی از شیر گرفته می شود انگار دختری به خانه ی بخت می رود که در عین شیرینی ، تلخ تلخ است .

به دلایلی که شاید نگفتنش بهتر از گفتنش باشد تصمیم گرفتم که از این دنیای مجازی بروم ،‏می روم اما فقط خود می دانم که پاره ای از دلم را در این جا در این کلک بهــــــــــــــــــار جا خواهم گذاشت و مابقی آن را به یادگار از شماها خواهم برد شماهایی که غریب آشنا بودید .
با شناختی که از خود دارم ، دیگر هرگز به این دنیای پر فریب و دوست داشتنی پا نخواهم گذاشت پس بر من ببخشید بهار را.....................

آخرین نغمه را تقدیم تان می کنم 
 
               

یک دست بی صدانیست
وقتی هزار آستین دهلیز فتنه باشد
پاییز بی مروت یک دست زرد زرد است
با کفش ها بگویید
بر برگ ها بپرسند
یک دست بی صدا بود
گلبرگ های لرزان
در باد می سرودند
وقتی هزار آستین دهلیز فتنه باشد
گل بر لب طبیعت
این خنده ی پر از خون
از هم چرا نپاش

   و اکنون با یاد همان خدای آغازین به پایان می رسانم و شما را به خدایی می سپارم که امن تر از او جایگاهی برایتان سراغ ندارم .
بدرود و در پناه حق         

نوشته شده در  جمعه 86/8/25ساعت  8:3 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

<      1   2   3   4   5   >>   >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :