سفارش تبلیغ
صبا ویژن


در خاطرات پروفسور حسابی خواندم که :
« وقتی در دانشگاه سوربون تدریس می کردم روزی در ساعت آخر درس، یک دانشجوی دوره ی دکتری نروژی پرسید:
استاد !   شما که از جهان سوم می آیید جهان سوم کجاست ؟!
در حالی که چند دقیقه به آخر درس مانده بود مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می کنم...
گفتم : جهان سوم جایی است که اگر کسی خواست مملکتش را آباد کند خانه اش خراب می شود و اگر بخواهد خانه اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد. »


دوست من :
خوشحال باش که خانه ی کوچکت را فدای سرزمین مادری نمودی و اهل سرزمینت را به اهل منزلت ترجیح دادی .
با شناختی که از تو دارم اگر برعکس شده بود هرگز احساس رضایت بخشی نداشتی ؛‌ رضایت از زندگی ؛ رضایت از افعال و تصمیماتی است که برای زیستن گرفته می شود .
دوست من اگر روزی روی صندلی پارکی (‌هر کجای دنیا ) ‌نشستی و به عقب نیم نگاهی انداختی هرگز از عملکرد خود نادم و پشیمان نخواهی بود.
بدا به آن هایی که از نگاه کردن به سایه ی پشت سرشان هم واهمه دارند.  
    
پ. ن:
جهت دلداری به دوستی که خانه اش را ویران کرد تا مملکتش را آباد کند .


نوشته شده در  شنبه 87/6/9ساعت  2:37 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

ادامه :

نقش امیال و خواسته های غریزی و طبیعی در زندگی:

فراموش نکنیم که ما انسانیم و هیچ چیز انسانی نباید برایمان بیگانه باشد
غرایز طبیعی بخشی از زندگی اند و سرکوب آن ها ممکن نیست نتیجه ی آن آشفتگی روحی و روانی است انسان در مبارزه با طبیعت خویش ناتوان است مثلا زمانی که خواب چشم ما را فرا می گیرد _‌حتی در هنگام رانندگی _ پرهیز از آن امکان ندارد.
آشفتگی اورل نتیجه ی نبرد خود با خود است ؛ آن جا که فلورا به خاطر هوسبازی مردی سخت کتک می خورد اوج آشفتگی و پریشانی و خود درگیری یک مرد در مبارزه با امیال خود را نشان می دهد من این کج خلقی را نوعی بد اخلاقی مردانه تلقی می کنم که فقط خاص آنان است هیچ فردی نمی تواند و نباید غرایز خود را سرکوب کند در نبرد با خواهش های طبیعی انسانی هیچ برنده ای وجود ندارد هر چه هست بازنده است نه جسم می تواند به مخالفت روح بر آید و نه روح می تواند با جسم و خواهش های آن مخالفت کند و انسان ترکیبی از تمایلات روح و جسم است ؛ روح تمنای یکتا پرستی دارد و جسم تمنای خود پرستی ؛ روح با ایثار و انفاق و نوع دوستی و ... تغذیه می شود و جسم با نیاز های مادی و هر دو به موازات هم و به موجب هم رشد می کنند اما قابل تفکیک نیستند مگر به مرگ ؛ در آن زمان است که روح از قفس تن جدا می شود روحی که در تمام طول حیات محکوم به هم خانگی با جسم بود .

فلوریا می گوید : ما تا ابد زندگی نمی کنیم
این بدان معناست که از فرصتی که در اختیارمان قرار داده اند درست استفاده کنیم
مسیر درست رسیدن به هدف ؛ همان مسیر زندگی و پاسخ معقول به خواسته های طبیعی جسم و روح اند پاسخ به محرک هایی چون نیاز به دوست داشتن و دوست داشته شدن ، امنیت و توجه ،‌ احساس آرامش ،خواب و گرسنگی و... تمایلات طبیعی موهبت اند و به دست آوردن موهبت های از دست رفته غیر ممکن است و راه رستگاری ، سرکوبی تمایلات طبیعی و غریزی نیست.

پاسخ به خواسته های طبیعی زندگی خدشه ای به پاکی روح وارد نمی کند چرا که همین پاسخ ها ، خود زندگی اند که فلوریا از آن به عنوان خوشی های حقیقی یاد می کند و اعتقاد دارد که باید خوشی های حقیقی را دوست داشت.


آیا ازدواج چیزی غیر از در هم آمیختن دو روح است ؟
آگوستین آرامش زندگی اش را زمانی از دست داد که از همدمش جدا شد او مانند اسبی چشم بسته ، به خیال رسیدن به سر منزل مقصود ؛ به دور محیط زندگی خویش دور می زد.
آن زمان که در وجود زن دلخواهش آرامش یافته بود زنده بود و زندگی می کرد در واقع رستگار بود اگر چه رستگاری برای او مفهومی متفاوت داشت .

پس امیال و غرایز جزیی از انسان اند و خود و علیه خود مبارز نمی طلبد! پس نم یتوان یکی را دشمن دیگری تلقی کرد .
آگوستین می گوید : آن چه تباهی پذیر است از هر آن چه تباهی ناپذیر است پست تر است و فلوریا آن را تکمیل می کند که ؛ آیا چیزی به عنوان تباهی ناپذیر وجود دارد که روح ما به آن متوسل شود ؟
و من می افزایم تنها چیزی که تباهی ناپذیر است فقط باری تعالی است که اگر به آن متوسل شویم رستگار خواهیم شدپرهیز از زندگی دنیوی ، دوری از هدف آفرینش است یعنی پرهیز از آن چه که خدا خواسته است ؛ این جاست که فلوریا می گوید ؛ نفی خدا به اسم خدا
.


حفظ سلامت و ارتقا روح انسان با پرهیزگاری:
پرهیزگاری مرگ عشق نیست مهار عشق است و حفظ انسانیت و به بهانه ی رستگاری روحی نباید جسمی را فنا کرد .

تقوی و پرهیزگاری فرار از امیال نیست مهار آن هاست غرایز باید باشند و ما باید بتوانیم ضمن پاسخگویی درست به آن ها؛  مهارشان کنیم وگرنه عاری بودن از هر حسی رستگاری به دنبال نخواهد داشت.

فلوریا معتقد است ؛ " وقتی حقیقتی را یافتی خود را می یابی پرهیزگاری را می یابی و آن چه به صلاح توست خواهی یافت"



تاثیر زن در زندگی مشترک:
فلورا بر خود می بالد که تاثیر محو نشدنی بر اورل گذاشته است و این جا نویسنده به زنان می گوید که تاثیر آنان بر مردان بسیار است و آرامشی که یک مرد از همسرش کسب می کند در هیچ جا و نزد هیچ کس تجربه نخواهد کرد .



تعریف گناه:

تعریفی از آلودگی و گناه نیز این جا لازم است گناه فعلی است که به سبب انجام آن فرد به خود یا دیگری آسیب رساند و سلامت جسمی خود یا دیگری را تهدید کند و از جایگاه رفیع خویش به زیر آید .

" گناه عمل یا حسی است که انسانیت انسان راتهدید کند و مقام والای انسان را خدشه دار کند "نویسنده تلاش می کند خواننده در یابد که لذتی که از حواس طبیعی و غریزی به انسان دست می دهد گناه نیست او سعی می کند هوسبازی را از نیاز های بشری جدا کند.


 
در پایان می توان چنین جمع بندی کرد :
واقعا رستگاری روح در چیست ؟ ما آفریده شده ایم که زندگی کنیم نه این که به زندگی پشت کنیم ما باید از تمام فرصت ها و نعمت هایی که در اختیارمان نهاده اند برای ایجاد یک زندگی خوب استفاده کنیم. 
 حقیقتی که ما در پی آن هستیم همانا در اطراف ماست آن قدر به ما نزدیک اند که ما گمان نمی کنیم آن چه به دنبالش هستیم همین است که پیش روی مان قرار دارد همین لحظات ساده ی زندگی که به سرعت از جلوی ما می گذرند و ما گذشتن آن ها را متوجه نمی شویم و این است راز زیستن .
و جمله ی پایانی را از فلوریا می گیرم ؛  "این قابلیت مخلوق بودن ماست که از آفرینش خداوند لذت ببریم " و لب به شکرش باز کنیم .
عبادت الهی از دید فلوریا یک هنر است.


نوشته شده در  سه شنبه 87/5/29ساعت  4:21 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

در این کتاب نویسنده سعی دارد با هوشیاری و زیرکی و با حیله ای از جنس شکوه های یک عاشق ؛ توجه خواننده را به حقایقی از زندگی معطوف می کند و همه ی همّ و غمش این است که به خواننده القا کند که زندگی کوتاه تر از آن است که عبث و بیهوده و یا سخت گیرانه طی شود او سعی دارد مفهوم واقعی زندگی را در پرده هایی از شک و تردید به نمایش در آورد .
نقد عقاید یک مرد توسط یک زن و شکوه های عاشقانه ی یک زن از بی پناهی و بی یاوری .
نویسنده  حقایق زندگی را اعم از لذت های دنیوی و معنوی ؛که در ذات انسان به ودیعه نهاده شده است را در قالب نامه ها و اعترافات زن و مردی که در کنار هم به آرامش حقیقی دست یافته اند را واگو می کند تا خواننده  حقایق را از لابه لای این کش و قوس ها بیرون کشد.
او بستری ایجاد می کند که خواننده نمای درستی از زندگی در ذهن  ترسیم کند  .

او با زیرکی تمام مظلوم نمایی یک عاشق دل خسته را به تصویر می کشد تا ذهن خواننده را به لذاید و خواسته های دنیوی نیز معطوف کند و از طرفی با به نمایش گذاشتن عقاید آگوستین ؛ خواننده را به تعادل در امور  ترغیب می کند و سعی می کند نقش خویشتن داری را در رستگاری و حفظ سلامت روح به نمایش بگذارد و بدین سان سعی در برقراری اعتدال میان دو بعد مادی و معنوی زندگی انسانی دارد .

هدف اصلی این کتاب این است که : زندگی کوتاه است اما نباید آن را دست کم گرفت . کمیت زندگی ؛ مانعی برای کیفیت زیستن نیست. نه دل بستن را مجال است و نه دل کندن را مقال .


پنداری فلورا و آگوستین سنبلی هستند برای زندگی و خواهش های آن ؛ یکی عشق و زندگی تمنا می کند و دیگری در یک زمان مویی می بوید و در زمانی دیگر به طلب رستگاری روح به ضرب و شتم روی می آورد.
نویسنده تلاش می کند تا حقیقت خلقت را در قالب عشقی کوتاه باتاثیری ماندگار بیان کند و در بعدی دیگر ، غفلت از رستگاری روح را در بطن نوشته هایش می گنجاند و می خواهد که توجه خواننده را به همه ی ابعاد زندگی معطوف کند و افتادن از چهار طرف بوم را در لفافه ای زیبا هشدار می دهد.


از مواردی که در بطن این کتاب نهفته بود می توانم به موارد زیر اشاره کنم:


تعریف زندگی : زندگی مجموعه ای از خواهش ها ( محرک ها ) و پاسخ به آن هاست که  بخش عظیمی از محرک ها عمومی و همیشگی اند و این نوع پاسخ به هر محرک است که به سلامت یا بیماری جسم و روح منجر می شود .
بهای خرید خانه ی آخرت از فروش دنیا به دست نمی آید خرید خانه ای گران بها با پس اندازی اندک ،میسر نیست اما اگر همین پس انداز اندک را در کاری سرمایه گذاری کنیم قطعا پس از مدتی استطاعت مالی خرید خانه را پیدا خواهیم کرد .

اگر ما سدی بر مسیر طبیعی زندگی شویم روحیه ی شاد زیستن را از دست خواهیم داد . 
آن که امروز را به بهای به دست آوردن فردا بفروشد فردایی نخواهد  داشت چرا که فردا همان امروزی است که بناست دوباره بر آن چوب حراج بزنیم !
انسان ماده است پس ابتدا باید زندگی اش مادی و  دنیوی باشد بعد به موازات آن به فکر رستگاری روح و انسانیت انسانی اش نیز باشد و ضمن پرورش جسم ؛ روح را نیز پرورش دهد که اگر جسم بیمار شود روح آرامش نخواهد داشت به عبارتی پرورش جسم و روح باید توام باشد و هر دو باید روی دولبه ی ریل به طور همزمان پیش روند که کندی در حرکت یکی ؛ گیسختگی به بار می آورد و متلاشی شدن جسم و روح را در پی خواهد داشت توجه به روح و فراموشی جسم همان قدر انسان را بیمار می کند که توجه به جسم و فراموشی روح .

فلورا : زندگی به قدری کوتاه است که ما وقت نداریم درباره ی عشق داوری های محکوم کننده صادر کنیم ، اورل ، انسان ها باید ابتدا بزیند آنگاه فلسفه بافی کنند.

جایگاه عشق و ازدواج در زندگی:
آن چه از این کتاب بر می آید نامه ی یک معشوق به عشق بر باد رفته است که نافرجامی در این عشق دیده نمی شود و فرجامش اثری ماندگاری است بر ذهن و روح دو انسان.

عشق انسان را قدرتمند ، توانا و خلاق می کند و زندگی را بدون عشق نشاید .
عشق اسب خوشخرام و سرکش است که سوارکار آن باید بتواند افسارش را نگه دارد و اگر نتواند سخت بر زمین خواهد خورد .
مهار این نیروی عظیم ممکن نیست مگر با خویشتن داری و پرهیزگاری ؛ که مفهوم پرهیز و خویشتن داری ریاضت و زهد و سرکوب امیال غریزی نیست.
عشق بارش رحمت است که باید پشت سد خویشتن داری محدود شود و از دریچه های حصارش به موقع و به اندازه بیرون بریزد که در غیر این صورت چه بسا ویران کننده و مخرب خواهد بود .
فلوریا نوشته بود : نطفه ی فرزند با عشق بسته می شود و من می نویسم عشق قبل از گوشت و خون و پوست خلق شده است همه ی زندگی در عقل و خرد خلاصه نمی شود عشق و احساس نیز بخش عمده ای از زندگی است که نمی توان سهم مشخصی برایش تعیین نمود.



 معنی ازدواج:
زندگی یعنی عشق ؛ و ازدواج که بخش مهمی از زندگی است بدون وجود عشق امکان ندارد

فلوریا می نویسد این زندگی تنها چیزی است که برای آن آفریده شده ایم و من معتقدم خداوند انسان را ترکیبی از عقل و احساس و نیاز خلق کرده و  سهم هیچ یک را بیشتر از دیگری قرار نداده و آن کس رستگار است که بتواند اعتدال را بین آنان برقرار کند.
ما آفریده شده ایم که زندگی کنیم نه این که پشت به زندگی و در خلاف جریان آن شنا کنیم.
اعترافات تلاش مردی برای گریز از طبیعت زندگی است ؛ در نگاه اول چنین برداشت می شود که آگوستین از نفس کشیدن هم که در آن لذت حیات نهفته ، بیزار است و این جا نویسنده ، خواننده را در این همه نفی و گریز از زندگی ؛ رها می کند تا بتواند حقیقت زندگی را کشف کند .
 
خداوند حس دوست داشتن را خلق کرده و خود دوست می دارد ؛ پس بعید است پرهیز از عشق را نوعی رستگاری بداند . آن چه خلق می شود نشات گرفته از خالق است و خالق ما ؛ هو جمیل ، هو زکی ، ذالفخر و البها ، ذالنعمه السابقه ، ذالرحمه الواسعه و اطهر اطاهرین است .

زندگی همین نعمت هایی است که به صورت امیال و غرایز در وجودمان به ودیعه نهاده شده است ما باید پاسخگوی تمام موهبت هایی باشیم که خدا نزد ما به امانت گذاشته است که در استفاده از این نعمت ها اعتدال سفارش شده و کثرت و قلت در آن ها زیانبار خواهد بود .
نمی توان ادعا کرد که حس هایی مثل نیاز به پرستش سهم بیشتری نسبت به حس نیاز به دوست داشتن و دوست داشته شدن دارند همه ی حواس به یک میزان در رستگاری ما نقش دارند حس غم و شادی و درد و محبت و تشنگی و خواب و گرسنگی و میل جنسی به همان اندازه روح را پرورش می دهد که جسم را  .
زندگی ؛دست یافتن به آرامش است آرامشی که از ترکیب دو جسم و دو روح مکمل پدیدمی آید .
ازدواج یعنی همسر بودن ؛ یک راس ( روح )در دو جسم و دو جسم در یک بستر  ؛ یکی شدن و یکی بودن ؛‌حال آن که آیا این امر فقط با عقدی قانونی و شرعی محقق می شود ؟ !
لازمه ی پدید آمدن یک زندگی مشترک ؛ عقد یک قرار داد عرفی و شرعی نیست اگر چه لازم است اما کافی نیست ؛ ازدواج با عشق پدیدمی آید و با آرامش جاری می شود .
همین که عشق پدید آید به دنبالش تارهای محکم و منسجم کانون یک خانواده به هم تنیده خواهد شد.

آیا زن و مرد آفریده نشده اند تا در کنار هم به آرامش برسند؟
 دست یابی به این آرامش ؛ خاص هیچ دین و مذهبی نیست نوعی حس است در ذات خلقت و ربطی به هیچ شریعتی ندارد . (اگر چه ادیان هم به اراده و خواست مطلق او به وجود آمدند)




نوشته شده در  سه شنبه 87/5/29ساعت  4:19 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

آن شب ماه شعبان نیمه شد و ماه تمام متولد و امشب ماه شعبان نیمه می شود و ماه تمام ؛ پرده می پوشد .
شهر را آذین بسته اند و امشب و فردا کسبه ی بازار با سخاوت تمام شیرینی پخش می کنند! پسرم از من می پرسد
ــــ‌ پس کی می آید ؟
و من پاسخ می دهم هر وقت که ما آماده شدیم .
ــــ‌  ما کی آماده می شویم ؟
ــــ‌  هر گاه که به قدر کافی زلال شدیم .

در نیمه تمام می شود ( رخ می نماید ) اگر ما تماما زلال شویم .

خانه ام آشفته بازاری است که تمنای میهمان دارد ! ورودی کوچه را بسته ام و در انتظار آمدنش ؛ طاق را ریسه می بندم !
عنکبوت ها جای جای دلم را حجله بسته اند و من برای آمدن عروس پروانه ها اسپند دود می کنم ! آن قدر دود اسپند و غبار غلیظ غفلت با هم آمیخته اند که خمار شده ام و آمد و شدها را نمی بینم !
چاوشی می خوانم و به پیشوازش می روم اما باز این غبار لعنتی ؛‌ مانع دیدار می شود و من ناکام از دیدنش به انتظار جمعه ای دیگر می نشینم.  

 

از صیقلی بودن آینه است که چهره در آن زیباست ؛ برکه زلال است که درختان سر به فلک کشیده در آن طنازی می کنند ؛ از صافی آسمان است که ماه زیبا در آن می درخشد و از آرامش دریا است که آسمان به راحتی در بستر آن غنوده است ...

اگر نوری در دلم نمی تابد ؛‌ گناه از خورشید نیست ؛ این سردی و تاریکی از دل من است که روزنه ای به آفتاب ندارد فقط یک پنجره کافی است تا تابش گرمابخشش را در جام دل حس کنم .


می پندارم که تمام عمر را مانند کرم کوچک ابریشم ؛  فقط قفس بافتم و در آرزوی پرواز بودم .

عید بر همه مبارک باد
پ.ن.

از این که نتونستم مدتی به همه سر بزنم عذر می خوام انشاالله اگه عمری باقی باشه جبران می کنم


نوشته شده در  شنبه 87/5/26ساعت  12:36 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

                                                                                                                            
عشق تو آغــــــــــاز و پـایــان دل است 
                              عشق تو دریای غـــــم را ساحل است


کبوتر های کربلا  ؛‌ مهمون های حسین بر گشتند و ما میزبان عطر و بوی کربلا هستیم .
بوی مظلومیتش را از عطر غباری که بر تن زوارش نشسته بود حس کردم ...
عجب صبری داره خاک این سرزمین ! انگار در طالعش درد و رنج و صبر را مهر کرده اند.
خاک کربلا صحنه ی نمایش تراژدی ترین واقعه ی تاریخ شد و با آن همه درد دم نزد ، اشک نریخت ، به فرات نفرین نکرد ؛ فقط جسم بی جان کبوتران آسمانی اش را در آغوش داغ شن های بیقرارش کشید و با باد روان شد .
یقین دارم که ذره ای از آن خاک در این سرزمین باقی نمانده است می دانم که خاک نیز بعد از حسین و فرزندانش تاب ماندن نداشت و آن دیار را ترک کرد و از نامحرمان و بد عهدان و نارفیقان حذر کرد و گذر  .
رفت سویی دیگر ، ‌در کنار فراتی دیگر ؛ رنگ سبز به تن کرد و محرم سرّش لاله های سرخی بودند که برنخاسته واژگون گشتند.
 در عجبم از زمینی که ؛ از آن مهر می سازند و به سجاده ها می آورند ! در حالی که خاکش سالیان درازی است که بستر خویش را ترک کرده است !!!
و من در تردیدم که ؛ بر تربت کدام خاک سجده می کنم ؟

پی نوشت :
از خود می پرسم اگر در آن زمان آن جنگ اتفاق نیفتاده بود ؛ امروز ‌برای دیدن سرزمینی که نطفه ی دروغ گویان و سست عهدان در آن بسته شده ، شوقی وجود داشت ؟
شاید هم پسر رفت تا پدر تنها نماند و در غم و رنج تنهایی پدر سهیم شود  .
هیچ وقت از این قوم خوشم نیامد چه آن وقت که در کلاس و کتاب تاریخ وصف بد عهدی شان را با پدر و پسر و پسر پسر خواندم ؛‌ چه آن زمان که هشت سال از عمر و جوانیم فنای آتشی شد که برای روشن کردن آن هزار و یک اما و اگر و برای خاموشی اش هزاران دلیل و بهانه وجود داشت!
که اگر می خواستند خاموش می شد ! غرور و تعصب نا به جا و جهالت و عدم غایت اندیشی ؛ هیزم آتشی شد که بسوزد و بسوزاند.
دفاع مقدس !  گره ای که می شد با سر انگشت تدبیر و تعقل و گذشت بازش کرد.
در نامه ای که شخص معتبری برای امام نوشته بود خواندم " تا تنور داغ است و همه حاضرند میانجگری کنند و غرامت جنگ را بپردازند و جنگ به نفع ما تمام شود رضایت دهید تا جنگ را تمام کنیم ." اما مخالفت مدعیان و همه چیز دانان ؛ پیروزی را به لشگر امام زمان و امداد غیبی واگذار کرد ! هشت سال کش و قوس ! و بالاخره کار به قبول قطعنامه ی 598 کشید و باقی ماجرا ...
و آن چه برای ما به جا ماند مزارهای خالی و بی اعتمادی و  انزجار و خستگی و ناباوری بود و هزار و یک سوال بی جواب!


نوشته شده در  یکشنبه 87/5/6ساعت  2:17 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


الهـــــــی ....اگرچه شهر ساحلی نیست اما این روز ها دریا زیاد متلاطم میشود.
صوت اذان مغرب در فضا پیچیده و چادر نماز سفید هم به دور من ...
الله اکبر ... الله اکبر ... الله اکبر ... آن قدر می گویم الله اکبر تا از نفس بیفتم می دانم که بزرگ است و می شنود .
نه تنها انگشت اشاره ، بلکه همه ی انگشتانم را به سویش نشانه می روم ؛ نه برای انگشت در چشم کردن و شکوه و گلایه ... نه ،‌.. فقط برای این که بداند نیازمندی دوباره دست نیاز به سویش دراز کرده .
می گویم الله اکبر و شروع می کنم.
بسم الله الرحمن الرحیم    شانه هایم نمی لرزد و قرار می گیرم  و وجودم پر می شود از آرامش .
الحمد الله رب العالمین خدایا شکرت که هرزگاهی امواجی متلاطم می شوند تا پایه ی دیوار هایی که از گناه و کبر و نسیان بین ما کشیده شده سست شوند.
الرحمن الرحیم  بخشنده ی مهربانی که هر دم مرا به نزد خود فرا می خواند و از من به من نزدیک تر است .
مالک الیوم الدین  صاحب هر آغاز و پایانی.
ایاک نعبد و ایاک نستعین تنهایی ام را با تنهایی ات قرین می کنم و از تو مدد می جویم و فقط به تو پناه می آورم .
اهدنا صراط المستقیم  گم گشته ام و راهت را با بغض و سکوت می جویم و اشک مجالی برای صراط الذین انعمت علیهم  باقی نمی گذارد .
با خودخواهی تمام (‌که خاص انسان هاست ) خود را در زمره ی کسانی قرار می دهم که نعمتت بر آنان افزون شده .
غیر المغضوب علیهم   چشمانم را می بندم و خود را مبرا می کنم از غضب شدگانی که خشمت بر آنان چیره شده و  آنان را به حال خود رها کرده ای .
والضالیـــــــــــــــــــــن ... با شیطنتی کودکانه خطی بین خود و گمراهان می کشم  و توحید را آغاز می کنم و  گمراهی هایم را به صندوق خاطرات می سپارم .

قل هوالله احد را نگفته باران احساس سرازیر می شود و یکتایی اش را می ستاید الله صمدش بهانه ی همه ی نیازمندی هایم و با لم یلد و لم یولدش  به چرایی تولدم تردید می کنم ؛ و لم یکن له کفو وان احد یکتای یکتای یکتای بی همتا ....!!! 
 و دیگر هیچ نمی گویم ...

 الهی بگذار در ساحل آرامشت پهلو بگیرم که خسته ی طوفانم.
 


نوشته شده در  پنج شنبه 87/5/3ساعت  1:13 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

فریاد صدای اعتراض است حتی اگر به جایی نرسد اما افسوس که این حریم و حرمت ها و  این شان لعنتی محلی از اعتراض باقی نمی گذارند .

عزت و احترام اجباری  و یا خریدنی نیست اکتسابی و اختیاری است نه می شود کسی را مجبور به احترام گذاشتن کرد و نه می توان بالاجبار به کسی احترام گذاشت .
احترام گذاشتن از روی جبر ؛ استفاده از کلماتی واکس زده و طلق گرفته است که در طبقی از انزجار پیشکش دیگران می شود بی حرمتی را هم دوست ندارم حتی به نارفیقان ؛ اما تملق را نیز نمی پسندم پس بگذار کلماتم خاکی و گرد گرفته باشند تا بر آن تیمم کنند
بگذار وقتی غبار کلماتم به شبنم سرشکی آمیخته می شود بوی تربت نم دار از آن برخیزد تا به هر نفس نیمه جانی تازگی بخشد .
بگذار فقط سکوت باشد و بغض و بغض و بغض ...

دوست داشتن اجباری نیست ؛ نه می شود کسی را به زور دوست داشت و نه می توان کسی را مجبور به دوست داشتن خود کرد و مهم تر این که ؛ " کسی که می خواد تو را دوست داشته باشه آیا معنای حقیقی دوست داشتن رامی دونه ؟! ..." من در عزیز شدن و عزیز ماندن هرگز بر دیگران پیشی نمی گیرم و در این رقابت بی معنی شرکت نمی کنم ....

.... صدای موسیقی را بلند می کنم تا هیچ صدایی نشنوم حتی صدای خودم را ....

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
« این قسمتش یه آف گروهیه ؛ حیفم اومد فیض نبرید  »  : 

من که چون برکه ای بی صدا، در دشت تنهایی خویش سرم به خلوت خود بود نمیدانم تو یکباره از کجا رسیدی! به رسم بازیگوشی، سنگی برداشتی و انداختی و تنها چند لحظه به تماشا ماندی تا حلقه های موج محو شود * اینک موج آرام گرفته است تو نیز به راه خویش رفته ای و اما من هنوز آن سنگ را در دل دارم و خواهم داشت!
* یادت باشد سنگ دلی فردای من ارمغان دیروز تو بود...


نوشته شده در  پنج شنبه 87/4/27ساعت  7:50 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


از مزار بر می گردم مزار مجازی پدر یک دوست ؛ او که بر سنگ مزار پدرش چنین نوشته بود:

اینجا آرامگاه مردی است که من حاصل دست های پینه بسته او هستم

مردی که زیر سایه اقتدار او آزاد و رها زیستم

اینجا آرامگاه قهرمان زندگی من است

پناه دلتنگی هایم
پدرم.

مزار پدر دوستی که اصلا ندیدمش فقط گاهی ، هر چند وقت یک بار به کلبه ی اینترنتیش می رفتم و چند پستشو با هم می خوندم و لذت می بردم و در سکوتی رضایت بخش بر می گشتم .
اما امروز دیگه با سکوت برنگشتم هق هق گریه هام سکوتم را شکسته بود .
در آستانه ی ولادت تنها پدری که در طول عمرم می شناختم باید به دوستی که نمی شناسمش غم از دست رفتن پدرش ، تکیه گاهش را تسلیت بگم.

منصوره جان ؛ نمیگم درکت می کنم چون طعم تلخش را نچشیده ام اما می تونم حس کنم از دست دادن تکیه گاه و بی حامی شدن یعنی چه ؛ بسته شدن چشم مهربان اقتدار یعنی چه.
بهت نمیگم صبور باش چون می دونم کمر صبوریت شکسته
نمیگم گریه نکن چون این شمع چشاته که آتیش گرفته و داره آب میشه.
فقط میگم در غم بی انتهات شریکم کن تا خودم آروم بگیرم .
عزیزم از صمیم دل تسلیت میگم .

پی نوشت :
من نتونستم پست اصلی یعنی « اینجا ستاره ای خاموش شد » را لینک بدم ( آرشیو شده )شما اگه رفتید اون پستش را بخونید.


نوشته شده در  دوشنبه 87/4/24ساعت  7:6 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


السلام علیک یا
مولانا


تاب آمدنم نیست

سلام
چند روز گذشته را مهمان هشتمین اختر تابناک آسمان امامت بودم و البته دعاگوی همه ی شما عزیزان .
برای معامله نرفته بودم ( تبادل دعا و اجابت نیاز ) فقط نگاه مهربانش را تمنا کردم همین که مرا به میهمانی بارگاه ملکوتی اش دعوت کرده بود جای خرسندی بسیار بود آن قدر که قفس شکسته ی تن ؛ یارای تحمل پرنده ی جان را نداشت.
به پاس منتی که بر سرم نهاده بود ؛ تمام کسانی که دوست شون دارم (‌چه حقیقی و چه مجازی ) را نیز در این ضیافت سهیم کردم بعضی ها را با آوردن نام خودشون یا وبلاگشون ، برخی را با ارسال یک پیامک ،عده ای را هم با تلفن ؛ خلاصه  تلاش کردم که دل شون را راهی جاده ی عشق کنم و جام مملو از اشک چشمم را پشت دل هایی ریختم که زائر جاده ی عشق شدند ؛ نه به منظور تعجیل در بازگشت بلکه به جهت روشنایی و گشایش در امور . 

امید است که توانسته باشم حق محبت و لطف مولا را ادا کرده باشم ، او که غریبانه مرا در قربت منزلش جای داد و جام وجودم را از عشقش لبریز کرد ...

فقط خواستم بگم به یادتون بودم و برای همه دعا کردم ( مطمئن باشید که هیچ کس از خاطرم محو نشد )

 


نوشته شده در  جمعه 87/4/7ساعت  10:2 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


                                                        
     
                                                   

                                                     


نوشته شده در  یکشنبه 87/2/1ساعت  11:17 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

<      1   2   3   4   5   >>   >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :