سلام خاله...
ميگم ، شما ديگه دست ما رو بستي، حرفي براي گفتن نذاشتين كه ...
هر چي گشتم ، خودم رو بين اون منتظراي واقعي پيدا نكردم ...
دعا كن كه منتظركم صبر بي حوصله نباشم ...
ولي براي خودتون كلي شاعرينا!
من هم دوباره همون قبلي رو اينجا تقديمتون مي كنم يادگاري!
يادگاري از يه خواهرزاده ي كور كچل!
ماه و خورشيد و گل نسترن و نرگس و ياس همه تقديم كنند ، بر جمالت ، هر آنچه از زيباييست ...
رودها و درياها ، بهر رسيدن به ساحل امن تو در خروشند...
دشت ها، در پهنه ي آرامش تو ، آرام دارند...
كوه ها ، بر هيبت خدايي تو، استوارند ...
طلوع ، شعف بر آمدنت دارد و غروب داغدار انتظاري ديگر ...
همه آمدنت را در شور و سرورند ...
اما آدمي، جز جهل و غفلت و شرم و خجلت، هبه اي ندارد...
مولا بيا!
اما اگر آمدي ، چشمت را بر شرممان ببند...
صفاي قلمت و هميشه صفاي محبتت .. ياحق!