سفارش تبلیغ
صبا ویژن


درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند

سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند

 

***            ***       

مثل درخت باش

 که درتهاجم پاییز

 هرچه را ازدست بدهد

روح زندگی را برای خویش نگه می دارد


نمی دونم امشب اینو باور کنم یا حال خودمو ؟!!

روح زندگی کجاست ؟ شاید یه جایی جامونده باشه !
ممکنه اون سال توی طلا فروشی ؛ وقتی طلا فروش با دستای سردش نگین قرمزی را خرد کرد .
شاید اون روز توی کارخونه ی سیمان ؛ زیر کیسه های پنجاه کیلویی سیمان مدفون شده باشه !
شاید زیر برف سنگین اون سال زمستون ... شب چله ...
یا ...

این طرفا که نیست ... اون طرفا چطور ؟!

نمی دونم کجاست ! حتما یه جایی از خستگی زیاد خوابش برده !
همان جایی که دیگه نتونست پا به پای من بیاد! همان جا عقب افتاد !
اما کی دستش از دستم جدا شد ؟
اون قدر شتابان اومدم که نفهمیدم کی و کجا گمش کردم ...


نوشته شده در  سه شنبه 90/9/29ساعت  12:8 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

چه مظلوم واقع شده !!! به عبارتی شهید شده !!

" بِ . بَ  . خ . ش . ی . د . "

یا از ادبیاتمان حذفش کرده ایم و از وجودش هیچ بهره ای نمی بریم .
یا در صورت استفاده ؛ بار معنایی لازم را ندارد !!!
گاهی هم برای از سر باز کردن _ به عبارت آپدیت تر آن_ برای "پیچاندن" به کارش می بریم .

تعدادی حروف ؛ که برای رهانیدن از مخمصه به کار می آیند .

" ببخشید "

در ادبیات ما کلمه ایست تزیینی و تکراری !
برای زیبایی ؛ در اول و یا آخر جمله می آید و معمولا احساس پشیمانی در پس آن نیست !
همه کاره و هیچ کاره است !
قیدی است که در بند هیچ حالت و مکان و زمانی نیست !!
فعلی است که بر هیچ تاسفی دلالت نمی کند !!
فاعلی است که پیچاندن مفعول را بر عهده دارد .
فعلِ امری که بر خواهش استوار نیست! امر به سکوت می کند و فرمان عقب نشینی می دهد .
اختیار را از مفعول می ستاند و گریزی جز " گذشت اجباری " برایش باقی نمی گذارد !
مفّر است ، راه در رو  ، دالانیست زیرزمینی .

مهمتر این که ؛ همه جا و در همه حال می تواند حضور داشته باشد و محدودیتی در استفاده یا عدم استفاده از آن نیست .
حلال و مشکل گشاست!

بگویی اش ؛ بی آن که واقعا نادم باشی ؛ چون سرپوش عمل می کند .سرپوش بر خطاهای تکراری!

آبی ست بر آتش ؛ آنگاه که زبانه ها در خود فرو می روند ؛ دود و خاکسترش به هوا بلند می شود .

نگویی اش ؛ می سوزد و همه چیز ؛ خاکستر خواهد شد.


نوشته شده در  پنج شنبه 90/9/24ساعت  2:43 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

مصاحبه شغلی

در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شرکتی، مدیر منابع انسانی شرکت از
مهندس جوان صفر کیلومتر ام آی تی پرسید: « برای شروع کار، حقوق مورد
انتظار شما چیست؟»

مهندس گفت: «حدود 75000 دلار در سال، بسته به اینکه چه مزایایی داده شود.»

مدیر منابع انسانی گفت: «خب، نظر شما درباره 5 هفته تعطیلی، 14 روز
تعطیلی با حقوق، بیمه کامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیک و
مدل بالا چیست؟»

مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید: «شوخی می‌کنید؟ »

مدیر منابع انسانی گفت: «بله، اما یادت باشه اول تو شروع کردی.

------------ --------- --------- --------- --------- ---------

کارمند تازه وارد

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا
تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»

صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو
با کی داری حرف می ‌زنی؟»

کارمند تازه وارد گفت: «نه»

صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»

مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»

مدیر اجرایی گفت: «نه»

کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت.

------------ --------- --------- --------- --------- ---------

اشتباه موردی

کارمندی به دفتر رئیس خود می‌رود و می‌گوید: «معنی این چیست؟ شما 200
دلار کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید.»

رئیس پاسخ می دهد: «خودم می‌دانم، اما ماه گذشته که 200 دلار بیشتر به تو
پرداخت کردم هیچ شکایتی نکردی.»

کارمند با حاضر جوابی پاسخ می دهد: «درسته، من معمولا از اشتباه های
موردی می گذرم اما وقتی تکرار می شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش
کنم.»

------------ --------- --------- --------- --------- ---------

زندگی پس از مرگ

رئیس: شما به زندگی پس از مرگ اعتقاد دارید؟

کارمند: بله!

رئیس: خوب است. چون ساعتی پیش پدربزرگتان به اینجا آمده و می‌خواهد شما را ببیند،

همان که دیروز برای شرکت در مراسم تشییع جنازه اش مرخصی گرفته بودید.

------------ --------- --------- --------- --------- ---------

تصمیم قاطع مدیریتی

روزی مدیر یکی از شرکت های بزرگ در حالیکه به سمت دفتر کارش می رفت چشمش
به جوانی افتاد که در راهرو ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد.

جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می‌کنی؟»

جوان با تعجب جواب داد: «ماهی 2000 دلار.»

مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود 6000 دلار را در
آورده و به جوان داد و به او گفت: «این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا
پیدایت نشود، تو اخراجی !

ما به کارمندان خود حقوق می‌دهیم که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند و
بیکار به اطراف نگاه کنند.»

جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که
در نزدیکیش بود پرسید: «آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟»

کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: «او پیک پیتزا فروشی
بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.»


نوشته شده در  دوشنبه 90/9/21ساعت  9:31 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

بعد از سال ها دیروز دوباره عاشورا را در زادگاهم به عزا نشستم . خاطرات بسیار دور تداعی شد . برای پخش گوشت نذری کوچه پس کوچه های شهر را ورق زدم .

بعضی خانه ها عقب نشینی کرده و کوچه های باریک ، عریض شده بود . برخی هم هنوز به طول خاطرات کودکیم و به عرض دو شانه ی مادر و دختری دوشادوش هم باقی مانده بود .
سرم را که بلند کردم ارتفاعش به بلندای همان آسمان آبی سر به هوایی هایم می رسید .
درب های چوبی و دیوارهای کاهگلی و کلون های جفتی ؛ مردانه اش روی این لنگه ی در و زنانه اش روی لنگه ی دیگر .

از پشت شیشه ی ماشین به محله ی قدیمی مان چشم دوخته بودم و کوچه ی خاطراتم را با هر بار پلک زدن وجب می کردم .
گاه مردمک چشمم از شوق شادی های کودکانه ی آن روزها تنگ و گاه از فرط سختی های روزگارش فراخ می نمود.

تا با قدم های کُندش کوچه را سر کُنـَد و دری بزند و سلام گرم و آشنایی رساند و گوشت را به صاحبش بسپارد ؛ فرصت خوبی بود که قامت خمیده اش را برانداز کنم .آه که چقدر نحیف و کوچک شده است . می دانم این روح بزرگ در کالبدی که گذشت زمان فرسوده اش کرده ؛ جا نخواهد گرفت .
اکنون که وی (مادرم) در سراشیبی عمر افتاده ؛ تازه می فهمم چه گوهر رخشانی به عمق نزدیک می شود . گوهری که جسم و روحش در گذر از سنگلاخ های زندگی صیقل خورده و تراش های زیبایی در او به جای گذاشته است.
چشمه ی مهرش در چشم و دلم جوشید ؛ زیاده خواهیست ؛ اما از خدا خواستم تا حقش را بر من حلال کند. او برای بزرگ شدنم بسیار بر خود ستم روا داشته و از خود زیاد گذشته است .
و من خوب می دانم که چه حق بزرگیست ایثار .


***     ***    ***    ***    ***

شب که پسرم از هیئت عزاداران برگشت.بی مقدمه گفت:اگر برای عزاداری آمده اند پس چرا آن همه فَـشِن اند؟! مو روغن زدند و زیر ابرو برداشتند ؟!
بی درنگ گفتم : برای این که نمی دانند حسین کشته شد تا رسم زندگی و آزادمردی اش زنده بماند .
اگر از حسین رسم جوانمردی آموخته بودند ، زیر یوق نماندن ؛ مشق شب شان بود و هرگز هر طوق ناشناخته ی را بر گردن نمی انداختند و از هر مد و الگویی پیروی نمی کردند!

آن ها نمی دانند که مرگ حسین مویه و لابه نمی خواهد تدبر و تفکر و یادگیری می طلبد . کربلا کلاس ِدرس ِمهارتی است نه صحنه ی نمایش یک تراژدی . حسین قهرمان قصه نبود ؛ الگوی ِعملی ِ پرورش ِ یک مهارت بود.

آزادمردی ؛ شجاعت و درستی می خواهد و این ها میراث نیستند ، مهارت اند . 

فرشته ی مرگ در خانه ی هر کس را خواهد کوبید .
چند سال از آن واقعه ی تلخ و ناگوار می گذرد ؟ آیا اگر حسین(ع) شهید نمی شد ، هنوز زنده بود ؟ اگر آنگونه جان نداده بود ، آیا داستان زندگی اش تا به امروز جان داشت ؟
پس اگر خاطرش زنده ماند و ماندگار شد به این دلیل بود که رسمش زنده بماند .


پس پسرم بر او مویه نکن . از او بیاموز .

***    ***    ***    ***    ***
عاشورای امسال آزادمردهای زادگاهم یک دعای دلچسب هم کردند و همه از ته دل آمین گفتند:
خدایا به خدمتگزاران واقعی مردم طول عمر و توانایی خدمت بیشتر به خلق را عطا کن.
و ریشه ی کسانی که به فکر منافع خودشان هستند و به مردم خیانت می کنند را از بیخ و بن برکن .


نوشته شده در  چهارشنبه 90/9/16ساعت  12:15 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


نوشته شده در  یکشنبه 90/9/13ساعت  1:46 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد.
سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از کلک بسازد تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آن که از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»

صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»
 
آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی که به نظر می‌رسد کارها به خوبی پیش نمی‌روند، اما نباید امیدمان را از دست دهیم زیرا خدا در کار زندگی ماست، حتی در میان درد و رنج.
دفعه آینده که کلبه شما در حال سوختن است به یاد آورید که آن شاید علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.
برای تمام چیزهای منفی که ما بخود می‌گوییم، خداوند پاسخ مثبتی دارد،

تو گفتی «آن غیر ممکن است»، خداوند پاسخ داد «همه چیز ممکن است»
تو گفتی «هیچ کس واقعاً مرا دوست ندارد»، خداوند پاسخ داد «من تو را دوست دارم»
تو گفتی «من بسیار خسته هستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو آرامش خواهم داد»
تو گفتی «من توان ادامه دادن ندارم»، خداوند پاسخ داد «رحمت من کافی است»
تو گفتی «من نمی‌توانم مشکلات را حل کنم»، خداوند پاسخ داد «من گامهای تو را هدایت خواهم کرد»
تو گفتی «من نمی‌توانم آن را انجام دهم»، خداوند پاسخ داد «تو هر کاری را با من می‌توانی به انجام برسانی»
تو گفتی «آن ارزشش را ندارد»، خداوند پاسخ داد «آن ارزش پیدا خواهد کرد»
تو گفتی «من نمی‌توانم خود را ببخشم»، خداوند پاسخ داد «من تو را ‌بخشیده ام»
تو گفتی «من می‌ترسم»، خداوند پاسخ داد «من روحی ترسو به تو نداده ام»
تو گفتی «من همیشه نگران و ناامیدم»، خداوند پاسخ داد «تمام نگرانی هایت را به دوش من بگذار»
تو گفتی «من به اندازه کافی ایمان ندارم»، خداوند پاسخ داد «من به همه به یک اندازه ایمان داده ام»
تو گفتی «من به اندازه کافی باهوش نیستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو عقل داده ام»
تو گفتی «من احساس تنهایی می‌کنم»، خداوند پاسخ داد «من هرگز تو را ترک نخواهم کرد»


نوشته شده در  پنج شنبه 90/9/10ساعت  12:41 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

 داستانی از نادر ابراهیمی
من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو ؛ خیلی خیلی کوچولو.

مادربزرگم میگوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند،مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می کند.
برای همین هم، مدتی ست دارم فکر میکنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟ دلم میخواهد تمام تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم... یا... نمیدانم... کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.
خب راست میگویم دیگر . نه؟
پدرم میگوید:قلب، مهمان خانه نیست که آدمها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانهی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد...
قلب، راستش نمیدانم چیست، اما این را میدانم که فقط جای آدمهای خیلی خیلی خوب است ـ برای همیشه ...
خب... بعد از مدتها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم...
اما...
اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالی مانده...
خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم میرسید و قلبم را به هر دوتاشان میدادم؛ به پدرم و مادرم.
پس، همین کار را کردم.
بعدش میدانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم ، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده...
فورا تصمیم گرفتم آن گوشهی خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم:
برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم...
فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر میشود؟
اما وقتی نگاه کردم،خدا جان! میدانید چی دیدم؟
دیدم که همه این آدمها، درست توی نصف قلبم جا گرفتهاند؛ درست نصف ـ با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و میگفتند و میخندیدند. و هیچ گلهیی هم از تنگی جا نداشتند....
من وقتی دیدم همهی آدمهای خوب را دارم توی قلبم جا میدهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم... اما... جا نگرفت... هرچی کردم جا نگرفت... دلم هم سوخت... اما چکار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است. یعنی، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار، جا میگرفت، صندوق بزرگ پولهایش بیرون میماند و او، دَوان دَوان از قلبم میآمد بیرون تا صندوق را بردارد...


نوشته شده در  سه شنبه 90/9/8ساعت  1:1 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

وقتی وارد اتاق شد فکرکردم پدربزرگ داماده! تعارفش کردند تا روی پتو بشینه ؛ اما گفت همین جا ، کنار سفره خوبه ! می خوام به آب و آینه و سفره ی عقد نزدیک باشم.
چند لحظه بعد داماد و پدرش و محارم عروس وارد اتاق شدند تا صیغه ی عقد جاری بشه . هنوز منتظر اومدن حاج آقا بودم که شیخ پیر ؛ مردم را به ذکر صلواتی دعوت کرد.
تازه اون موقع متوجه شدم چه کسی بناست خطبه ی عقد را جاری کنه !
چهره ی جذاب و صدای دلنشینش حال و هوای خوبی به اتاق داده بود.
با متن عربی یک دعا شروع کرد اونقدر این دعا را زیبا خواند که همه ، مجلس عقد را یادشون رفت . به هر کس که نگاه کردم چشماش خیس بود. حتی داماد !همه یواشکی چشماشون را پاک می کردند.
داییم (پدر عروس) با دستای درشت و خشنش ؛ تند تند اشکاشو پاک می کرد مبادا بعد از پنجاه  و اندی سال ما اشکاشو ببینیم . نمی دونم از غم رفتن دخترش بود یا صدای دلنشین شیخ پیر . اما در مورد بقیه ی افراد مطمئنم که تاثیر صدا و دعا بود .
بذله گویی های شیرینش در حین خواندن خطبه و کسب اجازه از پدر و مادر عروس و داماد ؛ خنده را روی لبای حضار آورد ؛ حالا دیگه اشک و لبخند توام شده بود و صورت همه را جذاب تر کرده بود .
عاقد دوست داشتنی ما ، به هر کدام از عروس و داماد پنج هزار تومان زیر لفظی داد !

موقع جاری کردن خطبه ی عقد به همه سفارش کرد دست هاتون را باز کنید، لبخند بزنید و به صورت های بشاش هم نگاه کنید. دعا کنید که در این لحظه دعا مستجاب خواهد شد . سپس صیغه ی عقد را جاری کرد .
صدای دلنشینش باز اشک همه را در آورد. به هر کس که نگاه می کردم دستش بالا بود و زیر لب دعا می کرد. در آخر هم خودش با صدای بلند دعا کرد و همه آمین گفتند .
چشمها پر از اشک بود و دهان ها پر از کیل . داماد خم شد و دست و سر عاقد را بوسید .
شیخ پیر هم داماد را در آغوش کشید و با دستای پینه بسته اش اشک های پسر جوان را پاک کرد و سرشو بوسید و براشون آرزوی خوشبختی کرد.

فضا کاملا ملکوتی شده بود ؛ نسیم بهشت و بوی ملائک را می شد حس کرد. سال ها بود که در هیچ مجلس عقدی چنین احساس خوبی پیدا نکرده بودم .

**************************************************   
فکر می کردم دوره ی برگزاری چنین عقدهای ملکوتی و بی الایش ، سال ها پیش سر آمده و هر چه مانده چشم و هم چشمی و تظاهر و تجمل گرایی است .
 اما نه ... فکر کنم هنوز جوونایی هستند که فرشته ها دوست دارند بال هاشون را فرش زیر پاشون کنند و پیوند خوشبختی اونا سر بال فرشته ها گره بخوره.


نوشته شده در  دوشنبه 90/9/7ساعت  10:5 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


یکی‌ از شرکت‌های هواپیمایی برای تبلیغ و فروش بلیط های پرواز‌های مختلفش، تسهیلات خاصی‌ رو برای بیزنسمن هایی که همسرانشون رو همراه خودشون به سفر‌های هوائی اون شرکت میبردن, در نظر میگیره و 50% تخفیف روی بلیط اون ها قائل میشه.
بعد از مدتی‌ که می‌بینن این طرح با استقبال خیلی‌ زیادی مواجه شده و اکثر بیزنسمن‌ها همسرانشون رو در پرواز‌ها همراه خودشون میبرن.
با فرستادن نامه‌ای به همسران این افراد, نظرشون رو در مورد سفر‌ها جویا میشن و پاسخی که از تمام
این زن ها دریافت میکنند,همین دو کلمه بوده.....

کدوم سفر؟!!!!!


نوشته شده در  چهارشنبه 90/9/2ساعت  9:2 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

1- برای 90% سرماخوردگی ها هیچ چرک خشک کنی لازم نیست. یک بسته قرص سرماخوردگی و یک شربت دیفن هیدرامین کامپاند و یک عدد استامینوفن به همراه استراحت مطلق و نوشیدن مایعات و مصرف ویتامین ث کفایت می کند.

2- آمپول دگزامتازون و بتامتازون در سرماخوردگی جنبه ی درمانی ندارند و بیشتر به عنوان کورتون برای سر حال شدن ظاهری بیمار و رضایت از کار پزشک مصرف می شوند!! تنها در مواقعی که مشکل حساسیت است از آن استفاده کنید.

 3- برعکس تصور خیلی ها اکثر آمپول ها از بعضی از قرص ها و کپسول ها ضعیف تر هستند. یعنی خوردن روزی یک عدد «سفکسیم 400» بسیار قوی تر از 4 تا آمپول پنی سیلین 1 میلیون و 200 است!! در هر صورت چرک خشک کن هایی مثل پنی سیلین و آموکسی سیلین به علت مقاومت ایجاد شده چندان مناسب نیستند و چرک خشک کن هایی مثل سفتریاکسون و سفکسیم به علت قوی بودن بیش از حد بهتر است خط اول درمان نباشند. چرک خشک کن هایی مثل «آزیترومایسین» پیشنهاد من هستند.

 4- برای تقویت عمومی بدن زدن آمپول ب کمپلکس، ب 12، نوروبیون و... تقریبا جز در موارد خیلی نادری مثل «بری بری» فایده ی چندانی ندارد. مصرف کپسولی مثل «مولتی ویتامین مینرال» یا مشابه های خارجی اش بسیار مفیدتر خواهد بود. مطمئن باشید اکثر ماده ی موثر آمپول چند ساعت بعد در ادرار شما یافت خواهد شد.

 5- داروهایی مثل ترامادول شاید ظاهرا اعتیاد شما را درمان کنند و انزال شما را هم به عقب بیندازند. اما جالب است بدانید که شما را دچار اعتیادی قوی تر کرده اند و به زودی کلا انزال شما را برطرف خواهند کرد!!

 6- دکتری که به شما برای سرماخوردگی تان 4 تا آمپول سفتریاکسون می نویسد یا اشتباها تشخیص سوزاک و سیفلیس داده است!! یا خودش نیازمند دکتر روان پزشک است یا با داروخانه ی روبرو قرارداد دارد!

 7- تزریق سرم به جز وقتی که فشار مریض پایین افتاده یا می خواهیم چند آمپول را از طریق سرم وارد بدنش کنیم یا... جنبه ی درمانی ندارد. شما با خوردن ORS یا مواد شور و شیرین هم می توانید همان کار را با هزینه و وقت کمتر انجام دهید. می دانید مصرف سرم در ایران چند برابر آمار جهانی است؟!

 8- در مدت مصرف داروهای واژینال (زنانه) لطفا ارتباط خود را با همسر قطع کنید یا از کاندوم استفاده کنید. درضمن همسر گرامی هم باید با قرص به همراه شما درمان شود وگرنه پس از اتمام درمان، او دوباره به عنوان ناقل عمل کرده و باز همان آش و همان کاسه است.

 9- اگر در اطراف شما کسی آبله مرغان گرفته و شما قبلا مبتلا شده اید اینقدر راحت دور و بر او قدم نزنید. اگر کمی مقاومت بدنتان کاهش پیدا کرده باشد بیماری وحشتناک تری به نام «زونا» منتظر شماست تا رسما دهان شما را صاف کند. خیلی مراقب تر باشید.

 10- اکثر شامپوهای موجود در بازار اصلا آنقدر بر روی کف سر نمی مانند تا بخواهند اثرات پروتئینه و ویتامینه و... خود را بگذارند. اگر شامپویی به سر شما ساخته است حتی اگر ارزانترین شامپوست آن را حفظ کنید و قدرش را بدانید و از این شاخه به آن شاخه نپرید.

 11- تصور اینکه هر دارویی با شکل کپسول باید بعد از غذا مصرف شود رسما خنده دار است. بعضی از داروها با مصرف بعد از غذا جذبشان به شدت کاهش یافته و موفق به اثرگذاری نمی شوند. و بعضی از کپسول ها (مثل امپرازول) خودشان جنبه ی درمانی برای دستگاه گوارش داشته و باید حتما قبل غذا مصرف شوند.

 12- داروی «کلونازپام» به هیچ وجه یک داروی خواب آور نبوده و به عنوان ضد تشنج و سه بار در روز استفاده می شود. اگر دکتری برای شما شبی یک عدد کلونازپام برای خواب نوشت همانجا بزنید بیرون و دیگر هم به آن پزشک مراجعه نکنید. برای بی خوابی مخصوصا در دوستانی که کمی استرسی هستند (اگر روش های طبیعی و توصیه های رفتاری جواب نداد) «کلردیازپوکساید» را توصیه می کنم.

 13- گاهی دوستان نسخه پیچ و حتی داروساز ما در صورت تمام کردن دارو یا نزدیک بودن تاریخ انقضای داروهای باد کرده! اقدام به دادن داروهای مشابه می کنند. یادتان باشد شباهت اسامی داروها هیچ ربطی به کاربردشان ندارد. مثلا داروهای مفنامیک اسید (مسکن و ضدالتهاب)، ترانگزامیک اسید (ضد خونریزی مفرط قاعدگی) و فولیک اسید (موثر در کم خونی) فقط اسامی مشابه دارند. خود من در داروخانه ام شاهد جابجایی دو داروی اول به عنوان مشابه بوده ام!!

 14- اکثر اسهال های معمولی با خوردن مایعات و موادی نظیر نوشابه و آبمیوه و مخصوصا ORS کنترل می شوند. مصرف داروهایی مثل دیفنوکسیلات مخصوصا در اطفال اصلا توصیه نمی شود. همچنین در بسیاری از موارد نیاز به مصرف چرک خشک کن هم نیست


نوشته شده در  چهارشنبه 90/9/2ساعت  8:45 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

<      1   2   3   4   5   >>   >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :