سفارش تبلیغ
صبا ویژن


وقتی جهان از ریشه جهنم و آدم از عدم
وسعی از ریشه های یاس می آید

وقتی که یک تفاوت ساده در حرف
کفتار را به کفتر تبدیل می کند

باید به بی تفاوتی واژه ها
و واژه های بی طرفی مثل نان دل بست

نان را از هرطرف که بخوانی نان است!


" قیصر امین پور


 


نوشته شده در  پنج شنبه 90/12/25ساعت  11:26 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

میگند امروز تولد وبلاگمه ( بهارمه ) !! به گمونم درست میگند .
 85/12/21 کلنگ شو زدم حالا 5 ساله شد ...


همیشه دوست داشتم زیر بارون قدم بزنم تا خیس خیس بشم ... توی چمنزار بدوم ... تاب بازی کنم ... بلند بخندم ...  توی صحرا داد بزنم ... دوچرخه سواری کنم ...
اما نمیشد آقای "عرف " و آیه اله "شرع " به بانو اجازه نمی ده ... یا زشته یا حرام ...

دوست داشتم افکارم بسته نباشه ... اندیشه هام نو باشند ... با ایده ها و افکار دیگران ( به دور از حنسیت شون ) تعامل داشته باشم ...
بشناسم ... خودم و دیگران را و اجتماعی که در آن زندگی می کنم و کمی فراتر از آن ...

شنیده بودم هر سری ، عقلی داره ! اینجا سرها دیده نمی شند اما عقل هاشون را میشه دید ...
پوست و مو و چهره مهم نیست دیدگاه ها و نگرش ها مهم اند ...

به منظوری عمیق " بهار " متولد شد ؛ منظوری که میشد در جامعه ی حقیقی هم محقق بشه ... اما نشد ...  محرم و نامحرم ، آفتاب و مهتاب ، پنبه و آتش ، مرد و زن !
پیوند خانواده ، تعهد ، پای بندی به اصول اخلاقی ؛ همه و همه مانع  می شدند ...

این که ؛ نگاه دیگران به زندگی را بشناسم ، با افکار و عقاید شون آشنا بشم و از دیگران یاد بگیرم بد نیست منوط به این که رعایت حد بشه ؛ اون وقت هیچ تبری به ریشه ی عرف و شرع وارد نمی شه  ...

 همه بر این باورند که زن برای خونه و مرد واسه بیرون ساخته شده...

تحمیل این باور ، منجر شد که غیر از مدرسه ، کانالی دیگه ای به اجتماع بزنم . کانالی که مرا به اقیانوسی از داده ها متصل می کرد ، تا ضمن رعایت خط کشی عابر زنانه  ، اندیشه هامو با اندیشه های دیگران به اشتراک بذارم ، نگاهمو به زندگی ویرایش کنم ... دنیا را بشناسم و نشناخته ، زندگی را ترک نکنم ...

حالا 5 سال است که بطئی و به مرور از هر مقوله ای چیزکی آموخته ام ... آموختن همیشه برام هیجان انگیز است ...

امروز فرصتی دست داد تا از شما آموزگاران مجازی و همراهانی که بی هیچ چشمداشتی در این مسیر همراهی ام کردید ، اونایی که صمیمانه پشت سرم آب پاشیدند ، اونایی که با کامنت های گرم شون مشوقم بودند ، اونایی که نماندند اما سایه ی وفادارشون را همیشه حس کردم و همه ی کسانی که دانسته هاشون را متواضعانه در اختیارم گذاشتند تا درست زیستن و خوب فکر کردن را بیاموزم سپاسگزارم ...و یک تشکر مخصوص برای کسایی که غرغر ها و نق نق هامو به گوش جان خریدند و با سکوت شون خجالتم دادند ...

اعتراف می کنم که 5 سال با بهار بزرگ شدم و نگاهم به اندازه ی 2628000 دقیقه به دنیا تغییر کرده . اما هنوز مثل بچه ها دوست دارم تاب بازی کنم ، زیر بارون قدم بزنم ، روی چمن ها بخوابم و به آسمون نگاه کنم و ...

                 


نوشته شده در  یکشنبه 90/12/21ساعت  7:7 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

در جامعه ما، زن به سرعت عوض می شود ؛ جبر زمان و دست دستگاه -هر دو- او را از "آنچه هست"
دور می سازند و همه خصوصیات و ارزش های قدیمش را از او می گیرند تا از او موجودی بسازند که "میخواهند"!

و "می سازند" و می بینیم که "ساخته اند"!!

این است که حادترین سوالی که برای "زن آگاه" در این عصر مطرح است، این است که:"چگونه باید بود؟"

زیرا، می داند که بدان گونه که "هست"، نمی ماند و نمی تواند بماند و نمی گذارندش که بماند ؛

و از سویی ، ماسک نویی را که می خواهند بر چهره قدیمش بزنند ، نمی خواهد بپذیرد ؛

می خواهد خود تصمیم بگیرد ،"خویشتن جدیدش" را خودآگاهانه و مستقل و اصیل آرایش کند ، ترسیم نماید .

اما نمی داند "چگونه ؟"

نمی داند این چهره انسانیش - که نه آن "قیافه موروثی"است و نه این"ماسک بزک کرده تحمیلی و تقلیدی"-

چه طرحی دارد؟شبیه کدام چهره است؟

زن

منبع : مسافر


نوشته شده در  جمعه 90/12/19ساعت  10:12 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

صادق هدایت در کتاب بوف کور خود می نویسد :
سی و هفت درد و عیب اساسی ما ایرانیان که هیچوقت درمان نشد...!
در زندگی درد هایی است که روح انسان را از درون مثل خوره می خورند و می زدایند،این درد ها را نه می شود به کسی گفت و نه می توان جایی بیان کرد...!
به قسمتی از درد های اجتماعی ما ایرانیان توجه کنید:

1-اکثر ما ایرانی ها تخیل را به تفکر ترجیح می دهیم.
2-اکثر مردم ما در هر شرایطی منافع شخصی خود را به منافع ملی ترجیح می دهیم.
3-با طناب مفت حاضریم خود را دار بزنیم.
4-به بدبینی بیش از خوش بینی تمایل داریم.
5-بیشتر نواقص را می بینیم اما در رفع انها هیچ اقدامی نمی کنیم.
6-در هر کاری اظهار فضل می کنیم ولی از گفتن نمی دانم شرم داریم.
7-کلمه من را بیش از ما به کار می بریم.
8-غالبا مهارت را به دانش ترجیح می دهیم.
9-بیشتر در گذشته به سر می بریم تا جایی که اینده را فراموش می کنیم.
10-از دوراندیشی و برنامه ریزی عاجزیم و غالبا دچار روزمرگی و حل بحران هستیم.
11-عقب افتادگی مان را به گردن دیگران و توطئه انها می اندازیم،ولی برای جبران ان قدمی بر نمی داریم.
12-دائما دیگران را نصیحت می کنیم،ولی خودمان هرگز به انها عمل نمی کنیم.
13-همیشه اخرین تصمیم را در دقیقه 90 می گیریم.
14-غربی ها دانشمند و فیلسوف پرورش داده اند،ولی ما شاعر و فقیه!
15-زمانی که ما مشغول کیمیا گری بودیم غربی ها علم شیمی را گسترش دادند.
16-زمانی که ما با رمل و اسطرلاب مشغول کشف احوال کواکب بودیم غربی ها علم نجوم را بنا نهادند.
17-هنگامی که به هدف مان نمی رسیم،ان را به حساب سرنوشت و قسمت و بد بیاری می گذاریم،ولی هرگز به تجزیه تحلیل علل ان نمی پردازیم.
18-غربی ها اطلاعات متعارف خود را روی شبکه اینترنت در دسترس عموم قرار می دهند،ولی ما انها را برداشته و از همکارمان پنهان می کنیم.
19-مرده هایمان را بیشتر از زنده هایمان احترام می گذاریم.
20-غربی ها و بعضا دشمنان ما،ما را بهتر از خودمان می شناسند.
21-در ایران کوزه گر از کوزه شکسته اب می خورد.
22-فکر می کنیم با صدقه دادن خود را در مقابل اقدامات نابخردانه خود بیمه می کنیم.
23-برای تصمیم گیری بعد از تمام بررسی های ممکن ؛ اخر کار استخاره می کنیم.
24-همیشه برای ما مرغ همسایه غاز است.
25-به هیچ وجه انتقاد پذیر نیستیم و فکر می کنیم که کسی که عیب ما را می گوید بدخواه ماست.
26-چشم دیدن افراد برتر از خودمان را نداریم.
27-به هنگام مدیریت در یک سازمان زور را به درایت ترجیح می دهیم.
28-وقتی پای استدلالمان می لنگد با فریاد می خواهیم طرف مقابل را قانع کنیم.
29-در غالب خانواده ها فرزندان باید از والدین حساب ببرند،به جای این که به انها احترام بگذارند.
30-اعتقاد داریم که گربه را باید در حجله کشت.
31-اکثرا رابطه را به ضابطه ترجیح می دهیم.
32-تنبیه برایمان راحت تر از تشویق است.
33-غالبا افراد چاپلوس بین ما ایرانیان موقعیت بهتری دارند.
34-اول ساختمان را می سازیم بعد برای لوله کشی،کابل کشی و غیره صد ها جای ان را خراب می کنیم.
35-وعده دادن و عمل نکردن به ان یک عادت عمومی برای همه ما شده است.
36-قبل از قضاوت کردن نمی اندیشیم و بعد از ان حتی خود را سرزنش هم نمی کنیم.
37-شانس و سرنوشت را برتر از اراده و خواست خود می دانیم.


نوشته شده در  دوشنبه 90/12/15ساعت  1:0 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه، رختخواب خرید ولی خواب نه، ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خرید ولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه، دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ، می توان قلب خرید ولی عشق را نه ...

آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی

آموخته ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است .

آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت .

آموخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم .

آموخته ام  ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم .

آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی .

آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است.

آموخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند .

آموخته ام ... که پول شخصیت نمی خرد .

آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند .

آموخته ام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم.

آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد .

آموخته ام ... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان .

آموخته ام ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد .

آموخته ام ... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم .

آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم .

آموخته ام ... که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد .

آموخته ام ... که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم .

آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد .


نوشته شده در  چهارشنبه 90/12/10ساعت  1:0 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد ملای ده رفت و گفت: فشار زندگی آن قدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده ام.
از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم، زیرا حتی قادر به تامین نان خالی برای آنان نیستم. با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می کنیم، که با هر نم باران آب به داخل آن چکه می کند. این اتاق آن قدر کوچک است که شب وقتی چسبیده به هم در آن می خوابیم، پای یکی دو نفرمان از درگاه بیرون می ماند. دیگر ادامه این وضع برایم قابل تحمل نیست…
پیش تو ، که مقرب درگاه خدا هستی، آمده ام تا نزد او شفاعت کنی که گشایشی در وضع من و خانواده ام حاصل شود.
 
ملا پرسید: از مال دنیا چه داری؟
 
روستایی گفت: همه دار و ندارم یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس است.
ملا گفت:
من به یک شرط به تو کمک می کنم و آن این است که قول بدهی هرچه گفتم انجام بدهی.
روستایی که چاره ای نداشت، ناگزیر شرط را پذیرفت و قول داد….
 
ملا گفت:
امشب وقتی خواستید بخوابید باید گاو را هم به داخل اتاق ببری.
روستایی برآشفت که: آملا، من به تو گفتم که اتاق آن قدر کوچک است که حتی من و خانواده ام نیز در آن جا نمی گیریم. تو چگونه می خواهی که گاو را هم به اتاق ببرم؟!
ملا گفت: فراموش نکن که قول داده ای هر چه گفتم انجام دهی وگرنه نباید از من انتظار کمک داشته باشی.
صبح روز بعد، روستایی پریشان و نزار نزد ملا رفت و گفت: دیشب هیچ یک از ما نتوانستیم بخوابیم. سر و صدا و لگداندازی گاو خواب را به چشم همه ما حرام کرد.
ملا یک بار دیگر قول روستایی را به او یادآوری کرد و گفت:
امشب علاوه بر گاو، باید خر را نیز به داخل اتاق ببری.
چند روز به این ترتیب گذشت و هر بار که روستایی برای شکایت از وضع خود نزد ملا می رفت، او دستور می داد که یکی دیگر از حیوانات را نیز به داخل اتاق ببرد تا این که همه حیوانات هم خانه روستایی و خانواده اش شدند!
روز آخر روستایی با چشمانی گود افتاده، سراپای زخمی و لباس پاره نزد ملا رفت و گفت که واقعا ادامه این وضع برایش امکان پذیر نیست!
ملا دستی به ریش خود کشید و گفت: دوره سختی ها به پایان رسیده و به زودی گشایشی که می خواستی حاصل خواهد شد.
پس از آن به روستایی گفت که شب گاو را از اتاق بیرون بگذارد!
ماجرا در جهت معکوس تکرار شد و هر روز که روستایی نزد ملا می رفت، این بار به او می گفت که یکی دیگر از حیوانات را از اتاق خارج کند تا این که آخرین حیوان، خروس نیز بیرون گذاشته شد.
روز بعد وقتی روستایی نزد ملا رفت، ملا از وضع او سئوال کرد و روستایی گفت: خدا عمرت را دراز کند آملا، پس از مدت ها، دیشب خواب راحتی کردیم. به راستی نمی دانم به چه زبانی از تو تشکر کنم.
آه که چه راحت شدیم!!

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

نماینده ی فعلی مجلس ، جلسه ی پرسش و پاسخی ترتیب داده بود و به بندگان خدا اجازه داد تا سوالات خود را به صورت مکتوب ارائه دهند !
پس از ایراد نطقی فصیح در وصف سجایا و ویژگی های یک نماینده ی مجرب ! بالاخره موعد پاسخ سوالات حضار رسید!!
آخی دلم براش سوخت ... حیونکی دست و بالش بسته است !! بیشتر از این تیغش نمی بره !


نوشته شده در  یکشنبه 90/12/7ساعت  11:37 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

مورچه هر روز صبح زود سر کار می رفت و بلافاصله کارش را شروع می کرد.با خوشحالی به میزان زیادی تولید می کرد.
رئیسش که یک شیر بود، از اینکه می دید مورچه می تواند بدون سرپرستی بدین گونه کارکند، بسیار متعجب بود. بنابر این بدین منظور سوسکی را که تجربه بسیار بالایی در سرپرستی داشت و به نوشتن گزارشات عالی شهره بود، استخدام کرد.
اولین تصمیم سوسک راه اندازی دستگاه ثبت ساعت ورود و خروج بود.او همچنین برای نوشتن و تایپ گزارشاتش به کمک یک منشی نیاز داشت.عنکبوتی هم مدیریت بایگانی و تماسهای تلفنی را بر عهده گرفت.
شیر از گزارشات سوسک لذت می برد و از او خواست که نمودارهایی که نرخ تولید را توصیف می کند تهیه نموده که با آن بشود روندها را تجزیه تحلیل کند.او می توانست از این نمودارها در گزارشاتی که به هیات مدیره می داد استفاده کند.
بنابراین سوسک مجبور شد که کامپیوتر جدیدی به همراه یک دستگاه پرینت لیزر بخرد.او از یک مگس برای مدیریت واحد تکنولوژی اطلاعات استفاده کرد.
مورچه که زمانی بسیار بهره ور و راحت بود،از این حد افراطی کاغذ بازی و جلساتی که بیشترین وقتش را هدر می داد متنفر بود.
شیر به این نتیجه رسید که زمان آن فرا رسیده که شخصی را به عنوان مسئول واحدی که مورچه در آن کار می کرد معرفی کند.این سمت به جیر جیرک داده شد.اولین تصمیم او هم خرید یک فرش و نیز یک صندلی ارگونومیک برای دفترش بود.این مسئول جدید یعنی جیر جیرک هم به یک عدد کامپیوتر و یک دستیار شخصی که از واحد قبلی اش آورده بود، به منظور کمک به برنامه بهینه سازی استراتژیک کنترل کارها و بودجه نیاز پیدا کرد.
اکنون واحدی که مورچه در آن کار می کرد به مکان غمگینی تبدیل شده بود که دیگر هیچ کسی در آن جا نمی خندید و همه ناراحت بودند. در این زمان بود که جیر جیرک، رئیس (یعنی شیر ) را متقاعد کرد که نیاز مبرم به شروع یک مطالعه سنجش شرایط محیطی وجود دارد.
با مرور هزینه هایی که برای اداره واحد مورچه می شد، شیر فهمید که بهره وری بسیار کمتر از گذشته شده است.بنابر این او جغد که مشاوری شناخته شده و معتبر بود را برای ممیزی و پیشنهاد راه حل اصلاحی استخدام نمود.جغد سه ماه را در آن واحد گذراند و با یک گزارش حجیم چند جلدی باز آمد،نتیجه نهایی این بود: تعداد کارکنان زیاد است.

حدس می زنید اولین کسی که شیر اخراج کرد چه کسی بود؟
مسلماً مورچه؛ چون او عدم انگیزه اش را نشان داده و نگرش منفی داشت.


نوشته شده در  جمعه 90/12/5ساعت  1:0 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

بادکنک

برای فرزندان مون بیشتر از هر اسباب‌بازی دیگه‌ای بادکنک بخریم.
بازی با بادکنک خیلی چیزا رو به بچه یاد میده ...
بهش یاد میده که باید بزرگ باشه اما سبک ، تا بتونه بالاتر بره ...
بهش یاد میده که چیزای دوست داشتنی می‌تونن توی یه لحظه ، حتی بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن، پس نباید زیاد بهشون وابسته بشه ...
مهم‌تر از همه بهش یاد میده که وقتی چیزی رو دوست داره نباید اون قدر بهش نزدیک بشه و بهش فشار بیاره که راه نفس کشیدنش رو ببنده ، چون ممکنه برای همیشه از دستش بده.
منبع :  اینترنت


نوشته شده در  جمعه 90/11/28ساعت  1:30 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

                                        

10=2+3

63=7+2

66=6+5

96=8+4

حالا شما بگید :

؟؟ =7+9

?


نوشته شده در  جمعه 90/11/28ساعت  12:38 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


مرداب از رود پرسید :

چگونه زلال شدی ؟

رود گفت :

گذشتم ...

به رودخانه حسودیم میشه ، پیوسته جریان داره .
بی هیچ شکایتی تنگنای دریچه را پشت سر میذاره و از بین پره های سخت عبور می کنه...
هر جا سدی بزنند چراغی روشن می شود...

چقدر مانده تا زلال شوم ؟

رود

می نویسم ، پاک می کنم!
دوباره می نویسم باز پاک می کنم !
چرا دیگه این جا راحت نیستم ؟

کجا میشه آزاد بود ؟کی معنای آزادی را میشه فهمید ؟

بخشش می کنم :

آ
زا
دی

سه بخشه !
از این کلمه همین را می دانم !

بچه که بودیم والدین برامون تصمیم می گرفتند . چی بپوشیم ، چی بخوریم ، کجا بریم ، کی برگردیم و ...
بزرگ که شدیم بچه ها برامون تصمیم می گیرند!
کی خودمون تصمیم می گیریم؟!

چه سختند این زنجیرهای تعهد و مسئولیت و شان و منزلت !

وقت این نرسیده که در تعریف " تعهد و مسئولیت" تجدید نظر کنیم ؟
به گمانم نباید بار معنایی متعهد بودن و مسئولیت پذیر بودن اون قدر سخت باشه که به اصلش لطمه ای برسه .

منکر " ما " شدن نیستم اما باید جایی برای " من "  بودن هم گذاشت .

در این زمینه حرف های زیادی برای گفتن دارم ...


نوشته شده در  یکشنبه 90/11/23ساعت  11:53 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

   1   2   3   4   5   >>   >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :