سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساز باد و نغمه ی سار و رقص یاس ؛ سروش آمدن بهار را در گوش قاصدک نجوا می کند.
می لمد قاصدک بر شانه های خسته ی اسفند و پیغام بهار را آهسته واگو می کند.
اسفند می داند که رفتنی است پس توشه ی راه می گیرد و کوله ی سفر می بندد و در انتظار زمستانی دیگر چشم به جاده می دوزد و عازم راه و بیراه می شود.
بوی عود و دود اسفند از منقل انتظار بلند می شود و شاخه های بید می رقصند به ساز و دارکوبان می کوبند به دار؛ که بهار می آید به ناز .

و اشرف موجودات در آستانه ی این تحول؛ آتش می افروزد و زردی خویش را می بخشد و سرخی آتش را از آن خود می کند. 
چه معامله ی سخاوتمندانه ای !!!

چه بسا کسانی که سال گذشته سرخی و حرارت آتش را برای خود خواستند و امسال زردی آتش نصیب رخ مهتاب گون شان شد و خاک سرد همنشین جاودانه یشان...

خدایا چنان کن ســـــرانجام کار
تو خشنـــود باشی و ما رستگار  


نوشته شده در  سه شنبه 87/12/27ساعت  1:12 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


هیچ وقت نگفته اند که به زور باید لبخند زد ؛
بعضی وقت ها باید تا نهایت آرامش گریست
آنگاه تبسمی مهمان لبهایت می شود
که زیباتر از رنگین کمان بعد از باران است.


 

 

 

 


نوشته شده در  دوشنبه 87/12/26ساعت  1:12 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

بهار جانم آرزوستگفت بنویس
گفتم در چه مورد ؟
گفت درباره ی بهار ...
تبسمی کردم و گفتم کدام بهار ؛ این بهـــــار یا آن بهار ؟!!

برایش می نویسم که ؛
در تلاش برای مهیا شدن آن بهار ؛ بهــــار جانم خزان شد .

درختان در استقبال از آن بهار ؛ طبقی از شکوفه بر سر گرفته و در انتظار بهاری شدن و پوشیدن قبای سبز شان لحظه شماری می کنند چونان طفلی که هر شب با رویای پوشیدن جامه های نو به خواب می رود و هر صبح به شمارشی معکوس ؛خطی بر صفحه ی سفید کاغذ می کشد .
آن بهار از سفر برمی گردد و پرندگان را ساق دوش خود می کند و این بهــــار حس عزیمت در دل دارد و هوای کودکی در سر .

هوای همان وقت ها که از گـِـل ؛ خمیر درست می کرد و به تنور خیالی سرد دیوار می کوبید غافل از این که روزی از گل وجودش ؛ بی رحمانه چانه ای بر تنور داغ زندگی می زنند.
هوای آن روزها که به خیال صید گنجشکی ؛ از غربال پاره ی آویخته بر دیوار حیاط مادربزرگ به جای دام استفاده می کرد بی خبر از آن که روزی خود ــ بی غربال ــ صید صیادی می گردد...

این بهــــار هوای روزهای بی مسئولیت کودکی را کرده ...

غرق حیرتم ! این منم که دایره ی زندگی را می چرخانم یا زندگیست که مرا در شعاع خود اسیر کرده و مانند اسب عصاری می چرخاند !
گهی پشت به زینم و گهی زین به پشت ..." آه از این همه پوست کلفتی "!

خبری نیست ... "فراز و نشیب" و "نمک و چاشنی "و" گل و خار" و "غم و شادی" و "قفس و پرستو" و دلتنگی های پایان سال است .!!!


عزیزی در وبلاگش تمنای بهار جان کرده و از یک سال رنج و اندوه و نفرت و غصه و اشک و عشق و زمین خوردن و تناقض حرف زده و بهارجانش آرزوست!!
به گمانش دیگران در خوشی غلت می زدند و او عقب مانده !! (که اگر دستم بهش می رسید از خجالتش در می اومدم )
گلم ؛ بهار را فقط در طبیعت بجوی که بهار ِجان سی و یکمین مرغ افسانه ای است.
و برای تو که دستی در آستین مذهب داری بهار ِجان را به بهای بهشتش وعده بده.

نازنینی مرا به موجی دعوت کرده که برجسته ترین روزم را در سال 87 پیدا کنم؟! عینکم را بر چشم زدم و تمام پیکسل های 366 روز را با دقت گشتم اما همه یک اندازه و یک رنگ بودند! باور کن هیچی پیدا نکردم ... هر چه بود شتاب بود و کار و زمان ؛‌ و تو بهتر می دانی که شتاب با بازده نسبتی ندارد .


نوشته شده در  شنبه 87/12/24ساعت  1:32 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

 در آستانه ی سومین سال بهار ...یه بهار دیگه در زمستون !!

21/12/85 با نوک پا وارد دنیای متفاوتی شدم و با ساختن یک آلونک بهاری به خودم جرات دادم که کف پایم را بر سطح ناشناخته ای بگذارم که مربع واحد سطحش 0 و 1 بود !!!
با آشنایی مختصر از دنیای جالبی که تازه کشف کرده بودم تصمیم به ماندن گرفتم و کلبه ای ساختم که ستونش از اندیشه ها و سقفش از رویاهام بود رویاهایی که آرزوی تحققش همیشه با من است . پنجره های هشت ضلعی تو در تو و رنگی اش را رو به بیان و کلام دیگران باز کردم تا چشم اندازش ؛ افق تازه ای از زندگی را در نگاهم بگشاید.  

شگفتی آن جاست ؛ که شش ضلع خانه ام با شش دیوار همسایگانم مشترک شد! چنان که هیچ گوشه ای از آن باز نماند درست مثل خانه های مسدس کندوی عسل .
حتما روزی این آلونک زیبا را ترک خواهم گفت اما فعلا قصد تمدیدش را دارم ؛ می خواهم تا هستم و قصد ماندن دارم بهاری باشد .
      تولدش مبارک 

 

 

 

 

 

 

 

 

               

 


نوشته شده در  چهارشنبه 87/12/21ساعت  1:11 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


هر سال این روز برایم بهانه ای بوده تا عشقی دیرینه را ابراز کنم .
امسال چهار پیمانه برنج با یک چهارم قالب کره ؛ چرب شد و اجاق عشق شعله کشید و ته دیگ مهربانی ها سوخت .
باد مخالفی در مطبخ پیچید ؛ دود و خاکستر قهر همه جا را پوشاند ...
... غبار کار از رو نگرفته ؛ دود و دم مطبخ راه نفس را تنگ کرد و بسته ی کادو پیچ شده ای؛ کنج نشین شد ...

ولنتاین بهانه ای است برای نوازش عشقی که همواره مظلوم واقع شده و بین خراوار ها کار و مشغله و روزمرگی  گم و گور (مدفون) می شود.
عشق عشق است بهانه نمی خواهد ایرانی و خارجی هم ندارد اگر خوب دم بکشد طعمش دلچسب و گوار خواهد بود ...
وقتی میان غم نان و چرخ زندگی و دستار مطبخ اسیر می شوی برای آن گوشه ای از دلت که از رونمایی اش شرم داری جایی نمی ماند و همواره  مترصد بهانه ای برای پرده برداری از نهان خانه ی دلت خواهی بود .

به قول قدیمی ها که هنوز هم دود از آن ها بر می خیزد ؛ " گشنگی نکشیدی که عاشقی از یادت بره " اکنون به جدّ باید به آن ها بگویم که ؛ چنان غرق سیر کردن شکم شده ایم که عاشقی از یادمان رفته و جایگاهی برای عشق و دوست داشتن و بالاتر از آن ؛ اظهارش باقی نمانده است .

چشم ها از غبار کار و مشقّت معیشت تار شده و مهلت دیدار از رخ یار گرفته اند ؛ انگار خاک بر چشم داریم و جز نور مصنوعی تلویزیون ؛ فروغ دیگری در نظرمان جلوه نمی کند ....................
با این اوصاف چه بهانه ای بهتر از یک روز خارجی ؛ برای اظهار یک عشق داخلی و قلبی ؟!!


... امروز ظهر نسیم گرم آشتی از شرق مهربانی وزید و خاکستر قهر را با خود به غرب فراموشی برد و بسته ی کادو پیچ شده را از کنج عزلت بیرون کشاند و ... 

« آفتاب مهربانی سایه ی تو بر سر من...»

پ . ن.
برای فریضه ی مهم «خانه تکانی» به مرخصی اجباری می روم ... !!! التماس دعا

تا 21/12/87 (‏تولد کلک خیال انگیزم ) خدانگهدار ...

 


نوشته شده در  شنبه 87/11/26ساعت  12:9 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

 کاش بباره

همکارم در پایان بازدید مدرسه ای از دانش آموزان کلاسی خواست با کلمات " شعر ، شبنم ، باران ، دریا " فی البداهه جمله ای بسازند .

از او اجازه گرفتم و اولین جمله را من گفتم .

 "باران ؛ شعر شبنم را در گوش دریا نجوا کرد."
..........................
...............
........
...

یاد آن روز ها به خیر که معلم یک کلمه می داد و ما جمله می ساختیم ...

میشه خواهش کنم شما هم با همین چهار کلمه ( شعر ، شبنم ، باران ، دریا )یک جمله بگید ؟ ... ممنون .


پ .ن.

برای زینب عزیزم :

پشت این پرده کسی هست دلم می گوید جاودانه نفسی هست دلم می گوید
پشت آن کوه که خورشید در آن پنهان است عطر فریاد رسی هست دلم می گوید

غصه اگر هست، بگو تا باشد! معنی خوشبختی، بودن اندوه است...!
این همه غم و غصه ، این همه شادی وشور ، چه بخواهی و چه نه ! میوه یک باغند ، همه را با هم و با عشق بچین... ولی از یاد مبر ؛ پشت هر کوه بلند، سبزه زاری است پر از یاد خدا ! و در آن باز کسی می خواند ؛ که خدا هست ، خدا هست ... غصه چرا ؟! چرا؟


نوشته شده در  سه شنبه 87/11/22ساعت  4:54 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

   

 اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود.

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...
من درد مشترکم
مرا فریاد کن.

درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم

نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تُرا در یافته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست.

در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان؛
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرود ها را
و تُرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بوده اند.

دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
بسان ابر که با طوفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید
 
زیرا که من
ریشه های تُرا دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست


«احمد شاملو»

این شعر منو به خاطرات دوره ی دبیرستانم می بره ...


نوشته شده در  جمعه 87/11/18ساعت  7:21 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


گفته اند ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است ؛ من که میگم تازه ی تازه است ...
 
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم           هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم‏
به کام و آرزوی دل چــو دارم خلوتــــی حاصـل          چه فکــر از خُبث بدگویان میان انجمن دارم‏
مرا در خانه سروی هست کاندر سایه‏ی قدّش        فراغ از سرو بستانی و شمشادِ چمن دارم‏
صفای خلوتِ خاطـــر از آن شمع چو گل جویـم         فـــروغ چشـــم و نور دل از آن ماهِ ختن دارم
الا ای پیـــــــر فرزانه مکن منعـــــــم ز میخانه          که من در ترکِ پیمانه، دلی پیمان شکن دارم

نوشته شده در  سه شنبه 87/11/15ساعت  1:2 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

خانه ی شادی کجاست ؟
قطعه زیر را یک پیرمرد هشتاد و پنج ساله در آستانه ی مرگ نوشته است :

«اگر می‌توانستم یک بار دیگر زندگی کنم آنوقت بیشتر سفر می‌کردم. قله‌های بیشتری را فتح می کردم، رودخانه‌های بیشتری را شنا می‌کردم، به نقاط تازه‌تر می‌رفتم و بستنی‌های بیشتر می‌خوردم. با مشکلات حقیقی رو در رو می‌شدم و مشکلات خیالی را کنار می‌گذاشتم .
می‌دانید، من از آن آدم‌هایی بودم که لحظه به لحظه عمرم را محتاط و عاقلانه و سالم زیستم.
اگر دوباره به دنیا می‌آمدم تمام لحظات زندگی‌ام را از آن خود می کردم.

من از آن آدم‌هایی بودم که همیشه با دماسنج و کیسه آب جوش و بارانی و چتر سفر کرده‌ام. اگر دوباره بدنیا می‌آمدم، سبک‌تر سفر می‌کردم.
اگر زندگی از نو تکرار می‌شد در سپیده‌دم صبح‌های بهاری با پای برهنه به پیاده روی می‌رفتم و در پاییز تا دیر وقت به خانه بر نمی‌گشتم، چرخ و فلک‌های بیشتری سوار می‌شدم. طلوع خورشید را بیشتر تماشا می‌کردم و اوقات بیشتری را با بچه‌ها می‌گذراندم ... فقط اگر زندگی تکرار می‌شد.

امامی‌دانیم که نمی‌شود.»

                                *      *      *      *      *       *

از این قبیل نکات زیاد می خوانیم و می شنویم و تایید می کنیم ... اما دریغ از یک تصمیم ؛ برای یک تغییر !!!

همیشه انباشته ای از حرف های آزار دهنده ی نو و کهنه را چون عتیقه در صندوقچه ی دل مان حفظ می کنیم و خاکروبه های ذهن مان را با خود جابه جا می کنیم! (چه نیازی به آن هاست نمی دانم ...)

حتی گاهی به قصد سبک شدن ! در مورد همین خاکروبه ها با دیگران حرف می زنیم و از هر موقعیتی برای زیر و رو کردن این ذباله ها استفاده می کنیم بدون آن که از عواقب مخرب آن بر روح خود و شنونده آگاهی داشته باشیم ...

بخواهیم که شاد باشیم و دیگران را شاد کنیم .  

وای دوباره من رفتم بالای منبر ! کسی نیست منو پایین بیاره ؟

یک جمله ی در گوشی :

« من هم از جرگه ی این افراد خارج نیستم و دستی در آتش دارم !!!» 

یک نکته ی حیاتی و لازم به ذکر :
اگر کسی مرا مورد اعتماد خود قرار دهد قدمی فراتر از دوست داشتنم برداشته است .
دوست شاکی من !!! از این که مورد اعتمادت واقع بودم بر خودمی بالم و خدا را سپاس می گویم که در این مجازستان (‏دنیای تظاهر ) کسی به من اعتماد کرد.
مثلا می خواستم شادی را ترویج کرده باشم ... چه قدر هم که موفق شدم !!! ترویج که نکردم هیچ ؛ باعث سو تفاهم هم شدم .


نوشته شده در  شنبه 87/11/12ساعت  8:34 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

چه کسی می تواند شعله ی شمع را روشن نگه دارد ؟
با دهمین ضربه ی بهمن به چهل و هشتمین سنه ی سده ی13 در سحری برفی پا به عرصه ی وجود گذاشتم و وابسته و دل بسته ی برف و سپیدی و پاکی شدم ... چه سخاوتمندانه!! سردی زمستان جایش را به گرمای حضور طفلی بخشید .

با نام خدا شیرم دادند و با یادش مرا در آغوش کشیدند و نوای اذان شد اولین موسیقی جانم .

پلک گشودم و به چشمانی خیره شدم که گویی گریسته بود و در تنهایی لحظه های خاکستری زندگی ؛ منتظر طلوع خورشیدی نبود ...فارغ از یکی و در فراق دیگری!!!


آمدم و آمدنم در دفتری به شماره ی 606 ثبت شد و 606 بذر محبت بر دلم نشست .
زبان کلامم سکوت شد و منطق ریاضی ام تفریق تفرقه ها .
نفسی ــ پس ازنه ماه حبس ــ آزاد شد  که حیات بخش بود و دردناک ... پس از آن سینه شد محرم راز و مرهم رنج ...

لحظه های تصادفی سعادت ؛دست های پلید شقاوت را ویران کردند و با نوازش دستان گرم مادری مهربان ؛ از رمیدن رهیدم.

لحظه ها به نرمی بارش برف بی صدا بر بام زندگی نشستند و قطور شدند... ثانیه ها به سادگی بارش باران آمدند و رفتند و بوی خوش خاطره ها برایم ماندگار شد ؛ رد پای رهگذرانی به نام دوست ؛ بر پیکره ی حیاتم نقشی جاودانه زدند.
آمدند و رفتند و در این میان تنها حامیم چتر پروردگار مهربان بود که همیشه سایه اش را بر سرم استوار می دیدم .
 
... تکه ای از آسمان جدا شد و هزار ذره و هر ذره به گوشه ای از زمین پرتاب تا از جنس خاک شوند و زمینی ...!
و زان پس عمری در زیر سایه ی ماه ؛ اسیر زمینیان شدم و با خدا عهد بستم که امانت دار انسانیت باشم و چون برگ پاییزی سهمم از خزان؛ باد نباشد و قاصدک جانم حامل مهربانی .

تا چه پیش آید آن زمان که جسمم غبار شود و به هوا بر خیزد ! خاکی باشد یا آسمانی ؟ نمی دانم ...


تنها می دانم که بلندترین شعله ی زندگیم قد کشیده و شمع جسمم رو به کوتاه شدن است . 


نوشته شده در  پنج شنبه 87/11/10ساعت  12:20 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

   1   2   3   4   5   >>   >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :