سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام خدا
به نام او و با یاد او آغاز کردم و با همراهی شما عزیزان راهی دیار ناشناخته ای شدم که با قربت کلمات بیقرارش قرین بودم و با غربت کلمات بی انتهایش غریب.

با انسان هایی آشنا شدم که به واسطه ی بزرگی شان، به انسان بودنم افتخار کردم و انسان نماهایی را دیدم که از انسان بودنم شرمگین شدم.

و اکنون وقت رفتن است و چه کوتاه بود دوران خوش با شما بودن ؛ می خوام از این کلبه ی دل ( کلبه ای که با دنیایی از امید و آرزو بناش کردم ) دل بکنم .

شاید نتونید بفهمید چقدر سخته ؛ اما خودش تجربه است ، تمرینی است برای  آن زمانی که وقت رفتن همیشگی است و باید دنیا و همه ی دلبستگی هایش را رها کنم و دل بکنم .
قطعا ،اگر یک بار دل کندم ، دفعه ی بعد راحت تر خواهد بود .

انگار دوباره بند نافی بریده می شود انگار طفلی از شیر گرفته می شود انگار دختری به خانه ی بخت می رود که در عین شیرینی ، تلخ تلخ است .

به دلایلی که شاید نگفتنش بهتر از گفتنش باشد تصمیم گرفتم که از این دنیای مجازی بروم ،‏می روم اما فقط خود می دانم که پاره ای از دلم را در این جا در این کلک بهــــــــــــــــــار جا خواهم گذاشت و مابقی آن را به یادگار از شماها خواهم برد شماهایی که غریب آشنا بودید .
با شناختی که از خود دارم ، دیگر هرگز به این دنیای پر فریب و دوست داشتنی پا نخواهم گذاشت پس بر من ببخشید بهار را.....................

آخرین نغمه را تقدیم تان می کنم 
 
               

یک دست بی صدانیست
وقتی هزار آستین دهلیز فتنه باشد
پاییز بی مروت یک دست زرد زرد است
با کفش ها بگویید
بر برگ ها بپرسند
یک دست بی صدا بود
گلبرگ های لرزان
در باد می سرودند
وقتی هزار آستین دهلیز فتنه باشد
گل بر لب طبیعت
این خنده ی پر از خون
از هم چرا نپاش

   و اکنون با یاد همان خدای آغازین به پایان می رسانم و شما را به خدایی می سپارم که امن تر از او جایگاهی برایتان سراغ ندارم .
بدرود و در پناه حق         

نوشته شده در  جمعه 86/8/25ساعت  8:3 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()



وقتی یه بندباز  روی بندی راه می ره ، دستاش را باز می کنه تا تعادل خودش را حفظ کنه ، به نظر میاد که می خواد  زندگی را با تمام وجود در آغوش بگیره . او هرگز به پایین نگاه نمی کنه ، به پشت سرش هم توجهی نداره و فقط نگاهش به روبه روشه  ؛ و هر قدمشو  را با یک دنیا امید بر میداره و دوباره میذاره ، طناب زیر پاش می لرزه و  او در حالی ادامه میده که همه ی تماشاچی ها فکر می کنند هر لحظه درحال افتادنه ،اما فقط خودش میدونه که داره چیکار می کنه و چه موقع در خطره . نه با فریاد تماشاچی ها می ترسه و نه از هورای اونا به وجد میاد.
 او میدونه که ؛ فقط یه لحظه غفلت و یک خطا کافیه که اونو از اون بالا پرت کنه پایین ، اما او به امید این که دوباره روی زمین قدم بزنه، راهشو ادامه میده .

دنیا به باریکی همان بند می مونه و ما همون بند بازی هستیم که فقط یک بار از روی این بند عبور می کنیم ، کافیه دستامون را باز کنیم و  زندگی را در آغوش بگیریم و به جای این که برگردیم و پشت سر را نگاه کنیم فقط پیش رومون را در نظر داشته باشیم . نه با کف و هورای دیگران مغرور شویم و نه با های و هوی دیگران جا بزنیم .

 و فراموش نکنیم  که بند بازی به سلامتی از روی این بند عبور می کند که اعتماد به نفس کافی داشته باشد
.


نوشته شده در  دوشنبه 86/8/21ساعت  10:35 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()



سابقا اگر مردم دلیجان را از دست می دادند صبورانه تا یک هفته صبر می کردند تا با دلیجان بعدی بروند.

 ولی امروزه ، اگر یک اتوبوس را از دست بدهند به شدت عصبانی می شوند در حالی که تا آمدن اتوبوس بعدی فقط باید ، چند دقیقه صبر کنند .


نوشته شده در  پنج شنبه 86/8/17ساعت  5:3 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


 روزی که بهار به زندگیم اومد (‌اسفند 85) خواست همیشه با طراوت و شاداب باشه ، خواست همیشه برای پیرامونش پراز نشاط باشه ، بهاری سبز و پر از انرژی .
 اما قبول کنید که طبیعت بهار ؛ پر از دگرگونیه ، دگرگونی های غیر قابل پیش بینی . یه لحظه صاف و آفتابی ، ‌لحظه ی دیگه  ابری و بارانی ، گاهی غرش رعد و گاهی نم نم باران ، گاهی برق آسمونش درخت را می سوزونه و گاهی نوازش نسیمش با لطافت گل ها عشق بازی می کنه ؛ گاهی بادش بوته های خار و خاشاک را به رقص در می آره و گاهی بارون سیل آساش شقایق همیشه داغ دار را به خاک می نشونه ....................
با همه ی این اوصاف ، بهار باید دلپذیر و دلنشین باشه  و گرنه بهار نیست و بهار من خواست دلنشین باشه همانطور که طبیعت ذاتی اش اینو می طلبید .... فقط همین .
بهار من به قصد کسب توجه و محبت پا به این دنیا نگذاشت ؛ مهربانی و صمیمیت را می پسنده  اما علاقه و محبت غیر معقول و آسیب زا را نه ، بوی سیب  آرامش را براش به ارمغان میاره ؛ اما پرتاب آن امنیتش را به خطر می اندازه .
بهار من هیچ وقت سعی نکرد آرامش و امنیت را از کسی سلب کنه و در عوض هر جا حس کرد کسی به آرامش نیاز داره موج نرمی شد و توی طوفان نفوذ کرد و تلاش کرد آرامش توام با محبت را به دیگران هدیه کنه ، شاید جعبه ی هدیه اش کهنه و فرسوده بود ، اما محتویات جعبه اش، صداقت و یک رنگی و زلالی بود چیزهایی که هرگز کهنه نمی شند .( نمی دونم چقدر موفق بوده ؟)
او در گردبادهای حوادث ، محکم تر از درخت صنوبری است که هرگز خمیده  نشد اما این جا ، در این دنیای مجازی ، می خواهد ساقه ی نازکی از نیلوفر باشد که به قصد مبارزه با باد نرویده است ؛ بلکه نیلوفری است که آزادانه جهت رویش خود را انتخاب می کند و می خواهد که آزاد باشد .
می خواهد نقشی را که خود برگزیده است خوب ایفا کند و در ایفای آن آسیب نبیند.نمی خواهد این کلبه ی مجازی که خیلی دوستش داره ، خونه ی حقیقی شو را ویران کنه .

‌ به خودتون نگیرید ، یه رگبار بهاری بود فصلی و زود گذر ؛ بهار دیگه  ؛ چه میشه کرد ؟ چترهاتون را باز کنید خیس نشید .

عشق شاد کردن است نه شاد بودن
عشق مهربان است ...................
و مهربانی باید  مثل خورشید باشه ،  که تابشش ارادی نیست .


نوشته شده در  پنج شنبه 86/8/17ساعت  6:0 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


شاهنامه را مردها برای خودشان تسخیر کرده اند ، تا حدی که بعضی تصور می کنند شاهنامه یک کتاب مذکر است .
فقط آن ها که می جنگند باید شاهنامه بخوانند ، ‌فقط آن ها که بر پشت اسب نشسته اند حق اظهار نظر در شاهنامه را دارند ، همه جا قهرمانان شاهنامه ، مردها هستند ، ‌رستم ، اشکبوس ، افراسیاب ، کیکاوس ، سهراب ، بیژن .
اگر اسم منیژه بیاید تازه به خاطر بیژن است ، اگر از گردآفرید یاد شود به خاطر سهراب است ، تازه همین ها را هم مردها باید بخوانند ، زور خانه کار مردان است ، ‌تیر اندازی و سلحشوری قبائی است که بر اندام مرد دوخته شده است ، زن هایی که بخواهند تیراندازی کنند باید مثل آمازون ها ، سینه ی چپ خود را ببرند ــ که به زه کمان گیر نکند ــ .
 پس آن که شاهنامه می خواند برای تقویت این روحیه است ،‌ حتی زن فردوسی هم حق ندارد نامش در شاهنامه بیاید !!!!
متنی را که خواندید قسمتی از کتاب شاهنامه آخرش خوش است تالیف باستانی پریزی بود .

البته نه تنها شاهنامه خوانی ؛ بلکه خیلی از کارهای دیگر هم در ایران ، مردانه است !!! مثلا رئیس جمهور شدن ، وزیر شدن ، ‌معاون وزیر بودن ... و درست قبائی است که بر تن آنان دوخته شده است .
چند شب پیش خانم خبرنگاری از آقای محمود فرشیدی ــ وزیر آموزش و پرورش ــ علت عدم انتخاب معاون وزیر زن را جویا شد ؛ وی در پاسخ گفت : گرچه نیروی زن در آموزش و پرورش زیاد است اما هیچ یک ، تجربه ی لازم برای این کار را ندارند .
همین جا برای من این سوال پیش آمد که چند در صد از آقایونی که در صدرند تخصص و تجربه ی لازم و کافی را دارا هستند ؟ مگر نه این که همه ــ در خوش بینانه ترین حالت ــ با آزمایش و خطا پیش می روند ؟
 اگر مرا قبول ندارید به دانش آموزان مراجعه فرمایید آنان خود گواه زنده اند .
شما خودتان جز کدام دسته از نمونه های آزمایشی بودید؟
تغییر کتب دبیرستانی ؟ تغییر نظام آموزشی ترمی واحدی یا سالی واحدی ؟ ارزشیابی کیفی و توصیفی ؟ و از این قبیل آزمایشات .
در سال های اخیر تدریس کتاب های بخوانیم و بنویسیم با رسم الخط خوشنویسی در دوره ی ابتدایی اجرا شد ،حال آن که اولین گروه این دانش آموزان ، امسال  به دوره ی راهنمایی راه یافتند ، بهتر این بود که کتاب فارسی اول راهنمایی ، از لحاظ رسم الخط ؛ متناسب با کتاب های بخوانیم و بنویسیم تغییر کند اما این اتفاق نیفتاد (تغییرمحتوایی آن پیشکش).
 پس به نظر می آید آن چنان که وانمود می کنند اداره کردن وزارت خانه ی آموزش و پرورش کار چندان دشواری نباشد و نیاز به تجربه هم نداشته باشد !!!
دلم می خواهد از آقای فرشیدی بپرسم ؛ مگر نه این که تا کنون همه ی سیاست ها و تدابیر و قوانین آموزش و پرورش ( ‌تا جایی که به طول خدمت من قد می دهد ) با آزمایش و خطا سپری شده ؛ پس تجربه ی کاری و تخصص کجای این معادله ی ساده ی گنجانده شده است که من نمی بینم ؟ شاید هم من چشم بصیرت ندارم !
آیا از بین این همه نیروی کارآمد و پرتوان زن در این ارگان ، یک نفر پیدا نمی شد تا بتواند چون مردان با آزمایش و خطا پیش رود؟؟!! شب بخوابد و صبح هنگام با ایده ای نو از جا برخیزد و آن ایده را بدون در نظر گرفتن عواقب آن اجرا کند و چند سالی را بدین گونه سپری کند ؟!!!
شاید هم خانم ها برای پست معاونت یا نظایر آن ، باید مانند آمازونی ها عضوی از بدن خود را قربانی کنند تا شایسته ی این گونه پست ها شوند !!!
جای تاسف است که بزرگترین وزارت خانه ی کشور با 1/1 میلیو ن پرسنل و بیش از 14 میلیون دانش آموز نباید یک معاون وزیر زن داشته باشد در حالی که می دانیم اگر تعداد پرسنل و دانش آموزان را به تفکیک جنسیت ، برابرهم فرض کنیم باز هم نیاز به معاون زن به طور چشمگیر ، محرز است .

ما چه کاره ایم ؟؟؟

 چه کسی گفته که شاهنامه خوانی خاص مردان است و زنان نمی توانند شاهنامه بخوانند ؟
آقای فرشیدی عزیز ؛ به آفتاب و چشم هایی که بی مضایقه می تابند اعتماد کنید . قطعا متضرر نخواهید شد .
 وقتی در شب تاریک ، به آسمان نگاه می کنیم ستاره های نزدیک به ما ، بزرگ و پر فروغ اند و آن هایی که از ما دورند کوچک و کم نور و بسیاری نیز به چشم نمی آیند اما این دلیل بر نبودن آن ها نیست .

پ .ن :
چند کشور را می شناسیم که پست های کلیدی را به زنان شان واگذار کرده اند و یک ملت به آن ها اعتماد کرده اند ؟

 

 


نوشته شده در  جمعه 86/8/11ساعت  11:53 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()



هیچ وقت فکر کردید که رنگ ها در بیان احساسات چقدر مهم اند ؟

مثلا وقتی می خواهید برای کسی چیزی بخرید؛ میزان علاقه ی شما چقدر روی انتخاب رنگ شی مورد
نظر تاثیر میذاره ؟
یا حتی رنگ کاغذ کادویی که برای پیچیدن شی به کار می برید .

1- اگه بخواهید کسی را که خیلی  دوستش دارید نقاشی کنید از چه رنگی براش استفاده می کنید
؟

2- خودتون را چه رنگی می کشید ؟

3- منو چه رنگی می کشید ؟


اگه یه جعبه مداد رنگی بدم دستتون و ازتون بخوام که منو نقاشی کنید صادقانه بگید ؛ از کدوم رنگش استفاده می کنید ؟ در واقع منو چه رنگی می کشید ؟


میدونم که منو در حد نوشته هام می شناسید و انتظار زیادی هم ندارم ، اما دوست دارم صادقانه جواب بدید ، حتی اگه منو سیاه بکشید .


نوشته شده در  شنبه 86/8/5ساعت  12:55 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


استاد ما مغز ریاضی بود ، یک استاد همه چی تمام ، که فقط یک عیب کوچیک داشت !!!! او در متلک پروندن و گنده گویی و ضایع کردن افراد بی همتا بود تا اندازه ای که کسی جرات نمی کرد سر کلاسش جیک بزنه .
( راستی ؛ او همیشه عادت داشت در آستانه ی در کلاس و یه لنگه پا و دست به کمر، به ستون در تکیه بده .)
خلاصه ضمن این که خیلی دوستش داشتیم اما بدمون هم نمی اومد که خودش هم ، طعم ضایع شدن را بچشه .
او چنان حاضر جواب بود که هیچ کس از پس آن نیش غاشیه (زبانش ) بر نمی اومد ــ باید موقع ضایع کردن دیگران او را می دیدید ــ ‌نگاهش ، کلامش ،صورتش ؛ همه ی اعضای بدنش ، طرف را ضایع می کردند به طوری که بچه ها نمی تونستند جلوی خنده شون را بگیرند (‌اگر چه همه از مسخره کردن دیگران ناراحت می شدند. )
وای امان از وقتی که دیر به کلاسش می رسیدی ، فقط نگاهش کافی بود تا آب بشی ، حالا اگه حرفی هم می زد که دیگه و ا اسفا .
من نماینده ی دانشجویان رشته ی ریاضی بودم ؛ آن روز زنگ استراحت برای نماینده ها یک جلسه ی اضطراری گذاشتند از مسئول مون خواستم که جلسه را به بعد موکول کنه ، حتی بهشون گوشزد کردم که ما ریاضی عمومی داریم !!! و ممکنه که دیر به کلاس برسم ، اما مسئول محترم گفتند : زود تموم میشه .
اگه شما از اون جلسه چیزی فهمیدید منم فهمیدم ؛ تمام دقایقش به اضطراب و تشویش و تجسم قیافه ی استاد گذشت .
بالاخره جلسه تمام شد ؛ به خیال این که هنوز فرصت باقی است و می تونم قبل از ورود استاد به کلاس برسم دوان دوان به سمت کلاس رفتم . در کلاس بسته بود  در حالی که نفس نفس می زدم ، با تمام توانم در را باز کردم ...................
او طبق معمول ، یه لنگه پا و دست به کمر و پشت به در، به ستون گچیه کنار در تکیه داده بود ؛ باز شدن در همانا و زدن ضربه کاری به کمر استاد همان ........................
با یه تکون شدید و چند تا تلو تلو خوردن بالاخره تونسته بود تعادلش را حفظ کنه ؛ اما دانشجوها دیگه نتونسته بودند جلوی خنده شون را بگیرند.
آن روز دیگه هیچ کلاسی را نرفتم و برگشتم خونه ؛ اما بعدا بچه ها تعریف کردند که پس از آن ضربه ی کاری ، با دقت بین بچه ها را نگاه کرده بود تا ضارب غایب را شناسایی کنه .
ترم تموم شد و با این که امتحان پایان ترم را خوب خوانده بود اما وقتی نمرات را زدند توی برد ، نمره ی من 12 شده بود به نظرم مسخره می اومد که ریاضی عمومی را 12 گرفته باشم .

با تشکر از 
فاطمه ی عزیزم  که منو به موجش دعوت کرد .
ببخشید دیگه من موج سواریم خوب نیست حالا جای شکرش باقیه که توی این موج های پی در پی غرق نشدم!!!




نوشته شده در  سه شنبه 86/8/1ساعت  8:56 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

در داروخانه منتظر بودم  تا نسخه ام را بگیرم  خانم و آقایی که کودک دلبندشان را محکم در آغوش گرفته بودند نظرم را جلب کردند ، به یاد اتفاق امروز صبح افتادم .
دارو را گرفتم و برگشتم ، موسیقی ملایم ضبط ماشین موجب شد تا به گوشه ای از ذهنم بخزم و ‌تصویر امروز را برای چندمین بار مرور کنم .
وقتی علت دیر آمدنش را جویا شدم حلقه ی اشکی در چشمانش دودو زد و سرش را به زیر انداخت، نگاهم را از او دزدیدم تا به ستیز با اشکش بپردازد، ندای دلش را می شنیدم که به آن قطره ی اشک التماس می کرد تا آبرو ریزی نکند و پایین نیاید.
حرارت اشک را در چشمان قرمزش حس می کردم بالاخره بعد ازپایان آن نبرد نابرابر ، لب به سخن گشود و از من خواست که محرمش بمانم ، سپس ادامه داد : خانم جدا شدند ؛ بالاخره جدا شدند .
 پدر و مادرم امروز صبح از هم جدا شدند ، دادگاه داشتند... ، رفته بودم ... ، جدا شدند ... ، طلاق گرفتند.
منقطع و بریده بود اما کاملا مفهوم را رساند .
دیگه گریه امانش نداد ....................................

من امروز معنی کلمه ی طلاق و منفور بودنش را حس کردم و لرزش عرش را در اشک های شاگردم دیدم .
می دانم که گاهی ، جدایی مفری برای زوجین است اما برای فرزندان شان چیست ، نمی دانم.
و حالا من در خلوتم ، به آن زمانی می اندیشم که والدین ، کودک خود را محکم در آغوش خود می فشردند و با خود عهد می بستند که تا پای جان از فرزند شان محافظت کنند ؛ یا روزی که با سرو صدای زیاد دو کبوتر عشق به آشیانه ی زندگی پر کشیدند یا حتی کمی دورتر ؛ آن گاه که درخواست ازدواج مطرح شد و مادری اجابت کرد .
آیا فقط یک در خواست و اعلام آمادگی کافی است ؟ آیا موقع ازدواج ، آقا پسرها معنای واقعی تعهد و مسئولیت را می دانند ؟ آیا می دانند که ازدواج صرفا ، خرید یک کالای مرغوب نیست ؟ آیا دختر خانم ها می دانند واقعیت و رویا هیچ سنخیتی با هم ندارند ؟ آیا به اندازه کافی مشق صبوری و بردباری نوشته اند ؟ آیا هر دو می دانند که اگر متعهد شدند باید به این عهد و پیمان پای بند بمانند و اگر صاحب فرزند شدند به تعهدات شان افزوده می شود نه به تعداد کوپن های شان ؟
در این میان وظیفه ی بزرگترها چیست ؟ کمک به یک انتخاب خوب و درست است؟(تازه انتخابی که منطبق با معیارهای خودشان باشد) و برگزاری یک بساط عروسی و خیلی که متعهد باشند یک پشتوانه ی مالی؟ بعد هم رها کردن دو تا جوان در این وادی وحشت زا ؟ یا چیزی فراتر از این ها؟
فرزندان به  خواست پدر و مادرشان پا به عرصه ی هستی می گذارند پس رها کردن آنان از جانب هر کدام دور از انصاف است و تا مادامی که والدین زنده اند مسئولیت حفاظت فرزندان ، از آنان ساقط نخواهد شد .
به نظر شما جدایی مفر است یا منفور؟
 
برای جلوگیری از آن چه باید کرد؟ آیا قبل از شکستن کوزه باید سیلی را بنوازی یا بعد از آن ؟


نوشته شده در  پنج شنبه 86/7/26ساعت  2:8 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()



به دوست خود گفتم : به او بنگر چگونه بر دست های دوست تکیه زده است در حالی که دیروز بر دست های من تکیه زده بود.
گفت: فردا نیز بر دست های من تکیه خواهد زد.
گفتم: بنگر که چگونه در کنار دوست نشسته است در حالی که دیروز در کنار من بود.
گفت: فردا نیز در کنار من خواهد نشست.
گفتم  : به او بنگر چگونه از جام او می نوشد در حالی که دیروز از جام من می نوشید.
گفت: فردا نیز از جام من خواهد نوشید.
گفتم: به او بنگر چگونه عاشقانه به او می نگرد در حالی که دیروز با چشمانش  مرا سیراب می کرد.
گفت : فردا نیز مرا سیراب خواهد کرد.
گفتم: به آواز او گوش فرا ده ، چگونه در گوش او عاشقانه می خواند در حالی که دیروز آن را بر گوش من می نواخت !
گفت: فردا نیز در گوش من خواهد نواخت.
گفتم : به او بنگر چگونه او را می بوسد در حالی که دیروز مرا می بوسید.
گفت: فردا نیز مرا خواهد بوسید.
گفتم: چه معشوقه ی عجیبی است.
گفت: آری زندگی دنیوی همچون معشوقه ، بی وفاست.

اما زندگی وقتی با معنا می شود که تعادل بین همه ی امورش برقرار باشد نه چنان به آن دل ببندیم که انسانیت مان را فراموش کنیم و نه چنان با آن بیگانه شویم که پیله ای به دور خود بتنیم و در میان مه غفلت از دیگران گم شویم.
آری باید .....................................................
به دستانش تکیه دهیم  اما محو چشمان خیره کننده اش نشویم .
در کنارش بنشینیم اما ازجام می اش ننوشیم.
به موسیقی اش گوش فرا دهیم اما سرود هستی را زیر لب زمزمه کنیم .
با او همگام شویم اما در مسیری که خود تعیین می کنیم.


نوشته شده در  شنبه 86/7/21ساعت  5:0 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

مدتی بود که عرصه ی زندگی برام تنگ شده بود ؛ جاده ی زندگی هر روز باریک و باریک تر میشد انگار همه با هم تبانی کرده بودند که من را بین در و دیوار له کنند صدای خرد شدن استخوان هایم را می شنیدم ؛ دستم شکسته بود، دلم از اون شکسته تر، روحیه ام حساس و شکننده شده بود بی تعارف و صادقانه بگم از همه ی کسانی که موجبات ناراحتی ام را فراهم کرده بودند به شدت دلخور و در پاره ای موارد ازشون متنفر بودم چند بار کلاهم را قاضی کردم  و خودم را در محضر خدا قرار دادم اما انصافا بی تقصیر بودم ، غیر از حساس بودنم گناه دیگری نداشتم .

حس کردم که دارم آسیب می بینم هر چی سعی می کردم که دوباره شروع کنم نمی توانستم بد جوری دلم از کینه شون پر شده بود و نمی توانستم خودم را از آن همه نفرت رها کنم ، مصمم شده بودم که تا قیامت نبخشمشون .
اما قیامت من چه زود فرا رسید، شب 23 ماه مبارک رفتم مسجد ؛ باورتون نمیشه اصلا کانکت نشدم دعای جوشن کبیر خوانده شد اما در من نفوذ نکرد، دعای ابوحمزه ی ثمالی هم بی تاثیر بود، اصلا به دلم نچسبید .
تمام طول شب را با خودم کلنجار رفتم تا همه ی کسانی که باعث رنجش خاطرم شده بودند را ببخشم تا آرام بگیرم اما زخم آن قدر کاری و عمیق بود ، که نتوانستم.
بعداز تنفسی کوتاه ، قران به سر شدیم عاجزانه از خدا خواستم کمکم کند تا کینه و نفرت را از دلم بیرون کنم ، نه به خاطر اونا ؛ بلکه به خاطر خودم ، حس می کردم خودم بیشتر از بقیه به این گذشت و فراموشی احتیاج دارم . 
تازه فهمیده بودم که به همان اندازه که ظالم محتاج بخشش است مظلوم هم نیازمند گذشت. 
داشتم نا امید می شدم که چشمانم گر گرفت و حس غریبی به من دست داد ؛ انگار ماوایی یافته بودم انگار کسی مرا در آغوش خود گرفته بود تا پناهم دهد ، بالاخره باران رحمتش برای من نیز ، شروع به باریدن کرد ، زبانم سرود باریدن را سر داد و چشمانم با بارش الهی هم نوا شد .
 شروع کردم : .............................خدایا گذشتم و می گذرم و تو هم از همه ی قصورات من بگذر.
 سپس برای همه ی دوستان بهار، سلامتی، صبر ، عزت و آبرو و سربلندی را طلبیدم همان چیزی که همیشه برای خودم می طلبم .
وقتی از مسجد بیرون آمدم انگار سبکبال شده بودم ، دیگر به جز سنگینی گچ دستم ، وزنی را حس نمی کردم.
بالاخره گذشتم و آسوده شدم ، اگر چه به این سادگی ها هم نبود .

طاعات همگی قبول درگاه احدیت و عید سعید فطر بر همه ی شما مبارک باد.


نوشته شده در  پنج شنبه 86/7/19ساعت  12:1 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

<      1   2   3   4   5   >>   >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :